Read Anywhere and on Any Device!

Subscribe to Read | $0.00

Join today and start reading your favorite books for Free!

Read Anywhere and on Any Device!

  • Download on iOS
  • Download on Android
  • Download on iOS

زنی كه مردش را گم كرد

زنی كه مردش را گم كرد

Sadegh Hedayat
3.5/5 ( ratings)
صبح زود در ايستگاه قلهك آژان قد كوتاه صورت سرخي به شوفر اتومبيلي كه آنجا ايستاده بود زن بچه بغلي رانشان داد و گفت:- اين زن مي خواسته برود مازندران اينجا آمده ، او را بشهر برسانيد ثواب دارد .آن زن بي تأمل وارد اتومبيل شد، گوشة چادر سياه را بدندانش گرفته بود ، يك بچه دو ساله در بغلش و دستديگرش يك دستم ال بسته سفيد بود . رفت روي نشيمن چرمي نشست و بچه اش را كه موي بور و قيافه نوبه ايداشت روي زانويش نشاند ، سه نفر نظامي و دو نفر زن كه در اتومبيل بودند با بي اعتنايي باو نگاه كردند ، وليشوفر اص ً لا برنگشت باو نگاه بكند . آژان آمد كنار پنجرة اتومبيل و بآن زن گفت :- ميروي مازندران چه بكني ؟- شوهرم را پيدا بكنم .- مگر شوهرت گم شده ؟- يك ماه است مرا بي خرجي انداخته رفته.- چه ميداني كه آنجاست ؟- كل غلام رفيقش به من گفت.- اگر مردت آنقدر باغيرت است از آنجا هم فرار مي كند ، حالا چقدر پول داري؟- دو تومن و دو هزار.- اسمت چيست ؟- زرين كلاه .- كجائي هستي؟- اهل الويز شهريارم.- عوض اينكه ميخواهي بروي شوهرت را پيدا كني برو شهريار ، حالا فصل انگور هم هست – برو پيش خويشو قومهايت انگور بخور . بيخود مي روي مازندران ، آنجا غريب گور ميشوي ، آنهم با اين حواس جمع كهداري!- بايد بروم .اين جمله آ خر را زرين كلاه با اطمينان كامل گفت ، مثل اينكه تصميم او قطعي و تغيير ناپذير بود ، و نگاه بي نوراو جلوش خيره شد ، بدون اينكه چيزي را ببيند و يا متوجه كسي بشود . بنظر ميآمد كه بي اراده و فكر حرفميزد و حواسش جاي ديگر بود. بعد آژان دوباره رويش را كرد به شوفر و گفت :- آقاي شوفر، اين زن را دم دروازه دولت پياده بكنيد و راه را نشانش بدهيد.زرين كلاه مثل اينكه ازين حمايت آژان جسور شد گفت:- من غريبم ، بمن راه را نشان دهيد ثواب دارد.اتومبيل براه افتاد، زرين كلاه بدون حركت دوباره با نگاه بي نورش مثل سگ كتك خورده جلو خودش را خيرهشد. چشمهاي او درشت ، سياه ، ابروهاي قيطاني باريك ، بيني كوچك ، لبهاي برجسته گوشتالو و گونه هايتورفته داشت . پوست صورتش تازه ، گندمگون و ورزيده بود . تمام راه را در اتومبيل تكان خورد بدون اينكهمتوجه كسي يا چيزي بشود . بچة او ساكت و غمگين بغش د ائم بود، چرت ميزد و يك انار آ بلنبو در دستش بود.نزديك دروازه دولت شوفر اتومبيل را نگهداشت و راهي را كه مستقيمًا بدروازه شميران مي رفت باو نشان داد .زرين كلاه هم پياده شد و ب يدرنگ راه دراز و آفتابي را بچه به بغل و كولباره بدست در پيش گرفت.دم دروازه شمير ان زرين كلاه در يك گاراژ رفت و پس از نيمساعت چانه زدن و معطلي صاحب گاراژ راضي شدسر راه ساري برساند و شش ريال هم بابت كرايه از او گرفت . زرين كلاه را « آسياس » با اتومبيل باركش او را بهبه اتومبيل بزرگي راهنمائي كردند كه دور آن كيپ هم آدم نشسته بود و بار و بن ديلشان را آن ميان چيده بودند .آنها خودشان را بهم فشار دادند و ي كجا براي او باز كردند كه بزحمت آن ميان قرار گرفت.اتومبيل را آبگيري كردند ، بوق كشيد ، از خودش بوي بنزين و روغن سوخته و دود در هوا پراكنده كرد و درجاده گرم خاك آلود براه افتاد . دورنماي اطراف ابتدا يكنواخت بود، سپس تپه ها ، كوه ها و درختهاي دوردست وپيچ و خمهاي راه چشم انداز را تغيير مي داد . ولي زرين كلاه با همان حالت پژمرده جلوش را نگاه ميكرد . درچندين جا اتومبيل نگهداشت و جواز مسافران را تفتيش كردند . نزديك ظهر در شلنبه چرخ اتومبيل خراب شد ودسته اي از مسافران پياده شدند . ولي زرين كلاه از جايش تكان نخورد ، چون مي ترسيد اگر بلند شود جايش رااز دست بدهد . دستمال بستة خودش را باز كرد ، نان و پنير از ميان آن درآورد ، يك تكه نان لترمه با پنير بهپسرش داد و خودش هم چند لقمه خورد . بچه مثل گنجشك ت رياكي بي سروصدا بود، پيوسته چرت ميزد و بنظرمي آمد كه حوصله حرف زدن و حتي گريه كردن را هم نداشت . بالاخره اتومبيل دوباره براه افتاد و ساعتهاگذشت ، از جابن و فيروزكوه رد شد و منظره هاي قشنگ جنگل پديدار گرديد . ولي زرين كلاه همه اين تغييرات رابا نگاه بي نور و بي اعتنا مينگريست و خوشي نهاني ، خوشي مرموزي در او توليد شده ، قلبش تند ميزد ، آزادانهنفس مي كشيد چون به مقصدش نزديك مي شد و فردا گل ببو شوهرش را ميتوانست پيدا بكند ، آيا خانة او چهجور است ، خويشانش چه شكلند و با او چه جور رفتار خواهند كرد ؟ پس از يك ماه مفارقت آيا چطور با گل ببوبرخورد ميكند و چه ميگويد ؟ ولي خودش ميدانست كه جلو گل ببو يك كلمه هم نميتوانست حرف بزند زبانشبي حس ميشد و همة قوايش از او سلب مي شد مثل اين بود كه در گل ببو قوة مخصوصي بود كه هم ة فكر ، ارادهو قواي او را خنثي مي كرد و او تا بع محض گل ببو مي شد . زرين كلاه ميدانست كه برعكس گل ببو او را تهديدخواهد كرد و بعد هم شلاق ، همان شلاق كذائي كه الاغها را با آن ميزد بجان او مي كشيد . اما زرين كلاه برايهمين مي رفت ، همين شلاق را آرزو ميكرد و شايد اص ً لا ميرفت كه ا ز دست گل ببو شلاق بخورد . هواي نمناك ،جنگل ، چشم انداز دلرباي اطراف آن، مردماني كه از دور كار مي كردند ، مردي كه با قباي قدك آبي كنار جادهايستاده بود، انگور ميخورد، خانه هاي دهاتي كه از جلو او ميگذشت همه اينها زرين كلاه را بياد بچگي خودشانداخت.دو سال ميگذشت كه زرين كلاه زن گل ببو شده بود . اولين بار كه زرين كلاه گل ببو را ديد يكروز انگور چينيبود. زرين كلاه با مهر بانو دختر همسايه شان و موچول خانم و خواهرانش خورشيد كلاه و بماني كارشان اينبود كه هر روز دسته جمعي زن و مرد و دخترها در موستان انگور ميچيدند و خوشه هاي درخشان را در لولا ياصندوقهاي چوبي مي گذاشتند ، بعد آن لولاها را ميبردند كنار رودخانة سياه آب زير درخت چنار كهني كه بآندخيل مي بستند و آنجا مادرش با گوهر بانو ، ننه عباس ، خوشقدم باجي ، كشور سلطان ، ادي گلدا د و خدايارصندوقها را به ريش سفيد پرندك ، ماندگار علي تحويل مي دادند درين روز لولاكش تازه وارد كه صندوقها رابارگيري ميكرد گل ببوي مازندراني بود و تصنيفي ميخواند و به دخترها ياد ميداد كه اسباب تفريح همه شد ، وهمة آنها دسته جمعي با هم ميخواندند.گالش كوري آه هاي له له ، »بويشيم بجار آه هاي له له .اي پشته آجار ، دو پشته آجار ،بيا بشيم بجار آه هاي له له ،«. بيا بشيم فاكون تو ميخواهريگل ببو تلفظ آنها را درست ميكرد ، دخترها قهقهه مي خنديدند و تا عصر آنروز اينكار دوام داشت . ولي بيشترچيزيكه گل ببو را طرف توجه دخترها كرد تصنيف او نبود . بلكه خود او و جسارتش بود كه قلب آنها وبخصوص زرين كلاه را تسخير كرد . همينكه زرين كلاه اندام ورزيده ، گردن كلفت ، لبهاي سرخ ، موي بور ،بازوهاي سفيد او كه رويش مو درآمده بود ديد ، و مخصوصًا چالاكي كه در جابجا كردن لوله هاي وزين نشانميداد، خودش را باخت . بعلاوه تمايلي كه گل ببو باو ظاهر كرد با آن نگاه هاي سوزاني كه ميان آنها رد و بدلشد كافي بود زين كلاه را كه دختر چهارده ساله اي بيش نبود فريفتة خودش بكند . زرين كلاه دلش غنج ميزد ،رنگ ميگذاشت و رنگ برميداشت ، در او سابقه نداشت . زيرا تاكنون او از مرد چيز زيادي نميدانست . مادرشهميشه او را كتك زده بود و از او چشم زهر گرفته بود و خواهرانش كه از او بزرگتر بودند با او همچشميميكردند و اسرار خودشان را از او ميپوشيدند . اگرچه زرين كلاه اغلب بفكر مرد م يافتاد ولي جرئت نميكرد كهاز كسي بپرسد و ميدانست كه اين فكر بد است و بايد از آن پرهيز بك ند . فقط گاهي مهربانو دختر همسايه شان وخانم كوچولو و بلوري خانم با او راجع به اسرار مرد حرف زده بودند و زرين كلاه را كنجكاو كرده بودند،بطوريكه تا اندازه اي چشم و گوشش باز شده بود . حتي مهربانو براي او از مناسبات محرمانة خودش با شيرزادپسر ماندگار علي نقل كرده بود ، اما تمام اين افكار را كه زرين كلاه از عشق و شهوت پيش خودش تصور كردهبود نگاه گل ببو تغيير داد . پايش سست شد و احساسي نمود كه ممكن نبود بتواند بگويد . همينقدر ميدانست تمامذرات تنش گل ببو را مي خواست و ازين ساعت محتاج باور بود و زندگي بدون گل بب و برايش غير ممكن و تحملناپذير بود . ولي از حسن اتفاق در آنروز زرين كلاه قباي سرخ نو يي كه داشت پوشيده بود و كلاغي قشنگي كهعمه اش از مشهد برايش آورده بود بسرش پيچيده بود و هفت لنگه گيس بافته از پشت آن بيرون آمده بود .بطوريكه علاوه بر لطافت اندام و حركات و خوشگلي صورت ، لباس او بر زيبائيش افزوده بود گويا بهمينمناسبت بود كه در ميان صدها دختر و آن شلوغي گل ببو برمي گشت و دزدكي باو نگاه ميكرد و لبخند ميزد . وبا زرنگي و موشكافي و احساساتي كه ممكن بود ي ك دختر بچه داشته باشد شكي براي زرين كلاه باقي نماند كهگل ب بو باو مايل است و رابطة مخصوصي ميان آنها توليد شده . آيا در چنين موقع چه بايد بكند ؟ بقدري خونبسرعت در تنش گردش ميكرد كه حس كرد روي گونه هايش گرم شده مثل اينكه آتش شعله ميزد . آنقدر سرخشده بود كه شهربانو دختر كشور سلطان ملتفت او شد . آيا زرين كلاه مي توانست چنين اميدي به خودش بدهدكه زن گل ببو بشود ، در صورتيكه دو خواهر از خودش بزرگتر داشت كه هنوز شوهر نكرده بودند و بعلاوه اواز هر دو آنها پيش مادرش سياه بخت تر هم بود ؟ چون پيش از اينكه بدنيا بيايد پدرش مرد و مادرش پيوسته باوسرزنش ميكرد كه تو سر پدرت را خورده اي و او را بدقدم مي دانست . ولي در حقيقت چون بعد از آنكه زرينكلاه را مادرش زائيد نوبه كرد و دو ماه بستري شد باين علت از او بدش ميآمد.طرف غروب آنروز كه همة كارگرها از كار دست كشيدند و از لابلاي بت ههاي مو كه مثل ريسمانهاي قهوه اي رويپست و بلندي به م بافته شده بود درآمدند و بطرف رودخانه سياه آب رفتند و انگورها را بعادت هر روز بريشسفيد دهشان ماندگار علي تحويل دادند . زرين كلاه و مادرش مهربانو با گوگل كه در راه به آنها برخورد بطرفقلعة گلي خوشان كه برج و باروي بلند داشت رهسپار شدند . در ميان راه زرين كلاه براي مهربانو از عشقخودش به گل ببو صحبت كرد و مهربانو از او دلداري كرد و قول داد هر كمكي از دستش بربيايد دربارة اوكوتاهي نخواهد كرد.چه شب سختي به زرين كلاه گذشت ! شب مهتاب بود ، خوابش نميبرد ، بلند شد كه آب بخورد . بعد رفت درايوان خانه شان . نه ، اص ً لا ميل نداشت بخوابد . نسيم خنكي مي وزيد ، سينه اش باز بود ولي سرما را حسنمي كرد . صداي خر خر مادرش را كه مانند اژدها در اطاق خوابيده بود ميشنيد . هر دقيقه اگر بيدار مي شد او راصدا ميزد ، ولي چه اهميت داشت ؟ چون در تمام وجود خودش احساس شورش و طغيان مي كرد . پاورچينپاورچين رفت دم حوض ، زير درخت نارون ايستاد . درين ساعت مثل اين بود كه درخت ، زمين ، آسمان ،ستاره ها و مهتاب همه با او بزبان مخصوصي حرف ميزدند . يك حالت غم انگيز و گوارائي بود كه تاكنون حسنكرده بود ، او بخوبي زبان درختها ، آبها ، نسيم و حتي ديوارهاي بلند خانه و قلعه اي كه در آن محبوس شده بودو همچنين زبان كوزه ماستي را كه توي پاشويه حوض بود ميفهميد و در خودش حس ميكرد . ستاره ها ماننددانه هاي ژاله كه در هوا پاشيده باشند ، ضعيف و ترسو با روشنائي لرزان ميدرخشيد ، همة آنها و هر چيزمعمولي و بي اهميت بنظر او عجيب ، غير طبيعي و پر از اسرار آمد كه معني دور و مجهول داشت و هرگز بفكر اونميرسيد . بي اراده دست را روي سينه و پستانهايش كشيد و برد تا روي بازويش ، زلفهاي او را نسيم هواپراكنده كرده بود و بالاخره كنار حوض نشست و بغض بيخ گلويش را گرفت و شرو ع كرد بگريه كردن واشكهاي گرم روي گونه هايش جاري شد . اين تن نرم و كمر باريك براي بغل كشيدن گل ببو درست شده بود .پستانهاي كوچكش ، بازويش و همه تنش بهتر بود كه زير گل برود . زير خاك بپوسد تا اين كه در خان ة مادرشبا فحش و بدبختي چين بخورد و پستانهايش بپلاس د و زندگيش بيهوده و بي نتيجه و بي عشق تلف بشود .ميخواست خودش را بخاك بمالد ، پيرهنش را تكه تكه بكند تا از شر اين بغض ، اين بدبختي كه بيخ گلوي او راگرفته بود آسوده بشود . زار زار گريه كرد ، در اينوقت تمام بدبختيهاي دورة زندگيش جلو او مجسم شدفحشهائي كه شن يده بود ، كتكهائي كه خورده بود از همانوقت كه بچة كوچك بود مادرش يك مشت بسر او ميزدو يك تكه نان به دستش ميداد و پشت در خانه شان مينشاند و او با بچه هاي كچل و چشم دردي با زي ميكرد .هرگز يك روي خوش يا كمترين مهرباني از مادرش نديده بود . همه اين بدبختيها ده م قابل بزرگتر و ترسناكتربنظرش ميآمد . باز هم مهربانو و مادرش بودند كه گاهي از او دلجوئي ميكردند و هر وقت مادرش او را ميزدبخانة آنها پناه ميبرد . زرين كلاه اشكهايش را با سرآستينش پاك كرد و حس كرد كه كمي آرام شد . اضطراب وشورش او فروكش كرد احساس آرامش نمود – يكنوع آسايش بي دليل بود كه سر تا پاي او را ناگهان فراگرفت .چشمهايش را بست ، هواي ملايم را استنشاق كرد . ولي صورت گل ببو از جلو چشمش رد نمي شد ، بازوهايقوي او كه لنگه با رهاي ده دوازه مني را مثل پركاه برميداشت و روي الاغ ميگذاشت ، موهاي پاشنه نخواب بور،گردن كلفت سرخ ، ابروهاي پرپشت بهم پيوسته ، ريش پرپشت بهم پيچيده ، حالا او پي برده بود كه دنياي ديگريوراي دنياي محدودي كه او تصور مينمود وجود دارد . بالاخره از حوض يك مشت آب بصورتش زد و برگشتدر رختخوابش خوابيد . اما خواب بچشمش نيامد ، همه اش در رختخواب غلت زد و با خودش نيت كرد كه اگربمقصودش برسد و زن گل ببو بشود همانطوريكه خودش از زندان خانه پدري آزاد مي شود يك كبوتر بخرد وآزاد بكند . و يك شمع هم شب جمعه در امامزاده آغا بي بي سكينه روشن بكند . چون ستاره دختر نايب عبداللهمير آب هم همين نذر را كرده بود و شوهر كرد.صبح روز بعد، زرين كلاه با چشمهاي سرخ بيخوابي كشيده بلند شد و به انگورچيني رفت . سر راه كنار رودخانهسياه آب پاي درخت چنار مراد كه در جوغين بود همانجا كه گل ببو انگورها را باربندي كرده بود ايستاد . از آثارديروزي مقداري برگ مو لگدمال شده و پشگل الاغ و پوست تخمه كدو روي زمين ريخته بود . بعد زرين كلاهدست كرد از كنار يخة پيرهنش يك تريشته درآورد و به شاخة درخت چنار نيت كرد و گره زد ، ولي همينكهبرگشت ، مهربانو باو برخورد و گفت :- چرا امروز منتظر من نشدي ؟ اينجا چكار ميكني؟- هيچ ، من بخيالم هنوز خوابي ، نخواستم بيدارت بكنم . امروز صبح خيلي زود بيرون آمدم.ولي مهربانو حرف او را بريد و گفت :- من ميدانم ، براي گل ببوست !زرين كلاه براي مهربانو درد دل كرد و از بي خوابي خودش و نذري كه كرده بود همه را برايش گفت . با هممشورت كردند و مهربانو باز هم باو دلداري داد و قرار گذاشت با مادرش در اين خصوص مذاكره بكند . چونمادر مهربانو تنها كسي بود كه زرين كلاه را دوست داشت . صبح زرين كلاه هر چه انتظار كشيد گل ببو را نديد، ولي مهربانو خبرش را آورد كه گل ببو در بكه كار مي كند . ظهر كه براي ناهار بخانه برگشتند ، زرين كلاهرفت در اطاق پنج دري و درها را بست و جلو آينة لب بريد ه اي كه در مجري خودش داشت موهايش را مرتبشانه زد و حالتها و حركات صورت خودش را خوب دقت كرد تا براي عصر كه گل ببو را ببيند چه جور بخندد وچه حركتي بكند كه به پسند خودش باشد . بالاخره لبخند مختصري را پسنديد ، چون اگر خندة بلند ميكرددندانهايش كه خوب نبود بيرون ميآمد ، و يك رشته از زلفش را روي پيشانيش انداخت و از روي رضايت لبخندزد. چون خودش را خوشگل و قابل دوست داشتن ديد . مژه هاي بلند ، لبخند دلربا ، صورت بچگانه ساده و خطيكه گوشة لبهايش ميافتاد متناسب بود . سرخي تند روي گونه ها پوست گندمگون چهره اش را بهتر جلوه ميداد وسرخي تر و براق لبها كه برنگ انگور شاهاني بود، و دهن گرم او ، بخصوص چشمها ، آن نگاه گيرنده كه مادرهمة اينها او را از بسياري دختران جوان ديگر ممت از «. چشمهايت سگ دارد » : مهربانو هميشه به او مي گفتميكرد.وقتيكه بعد از ظهر زرين كلاه با مهربانو به انگورچيني برگشت در ته دل خوشحال بود ، زيرا تصميم گرفته بودكه هر طور شده خودش را به گل ببو نشان بدهد . تعجب زرين كلاه بيشتر شد چون گل ببو را آنجا ديد و تمامبعدازظهر در ضمن كار با شوخي و آواز خواندن گذشت . برخلاف روزهاي پيش كه زرين كلاه پژمرده و غمناكبود ، امروز شاد و خرم خوشه هاي انگور را ميچيد و با آن فال ميگرفت . باين ترتيب كه يك حبه انگور را او ميكندو ميخورد و يكدانه را هم مهربانو ، و با خودش نيت ميكرد اگر دانه آخر باو بيفتد بمقصودش خواهد رسيد ، يعنيزن گل ببو ميشود . طرف غروب كه پاي درختان چنار برگشتند گل ببو و زرين كلاه باز چندين بار نگاه رد و بدلكردند . گل ببو به او لبخند زد و زرين كلاه هم جواب لبخند او را داد . همان طوريكه در آينه پسنديده بود و بازبردستي مخصوصي سر خودش را تكان داد و يكرشته از زلفش روي پيشانيش افتاد.تا چهار روز بهمين ترتيب گذشت و هر روز جرئت و جسارت زرين كلاه بيشتر ميشد و ك م كم رابطة مخصوصيبين او و گل ببو برقرار گرديد . تا اينكه روز چهارم مهربانو براي زرين كلاه مژده آورد كه مادرش كار را درستكرده . زرين كلاه از زور شادي روي لبهاي م هربانو را بوسيد، چطور كار را درست كرده بود؟ با كي داخلمذاكره ش ده بود؟ زرين كلاه هيچ لازم نداشت كه بفهمد . همينقدر ميدانست كه بعضي از پيرزنها بيشتر از زندگيتجربه دارند و در برپا كردن عروسي و پا درمياني زبر دست مي باشند و راههائي ميدانند كه هرگز بعقل جوان ا ونميرسيد . حالا ميتوانست بخودش اميد بدهد كه بمقصودش رسيده، ولي چيزيكه مشكل بود رضايت مادر خودشبود كه بمحض رسيدن اين مطلب از جا درميرفت ، ترقه ميشد و از آن فحشها و نفرين هاي آبدار كه ورد زبانشبود باو ميداد . چون روزي سه عباسي مزد زرين كلاه را او ميگرفت . ب الاخره بعد از اصرار و پافشاري مادرمهربانو ، مادرش راضي شد و پس از كشمكشهاي زياد يكدست لباس سرخ براي او گرفت . ولي هر تكه آنرا كهالاهي روي تختة مرده شور خونه بيفتي ، وربپري ، عروسيت عزا بشود ، » : ميبريد نفرين و ناله ميكرد و ميگفتاما «! الاهي دختر جز جگر بزني ، ح سرت بدلت بماند، جوانمرگ بشوي ، با اين شوهر لرپاپتي كه پيدا كرده ايگوش زرين كلاه از اين نفرينها پر شده بود و ديگر در او اثر نميكرد ، يك ديگ مسي و يك سماور برنجي كوچكاز بابت جهاز باو داد . يكروز طرف عصر مادر مهربانو مهماني مفصلي از اهل ده كرد و زنهاي دهاتي شبيهعروسك نخودي ، چارقد بسر و يا ك لاغي زير گلويشان بسته بودند ، همه براي عروسي زرين كلاه جمع شدند .ولي خواهران او خورشيد كلاه و بماني خانم در آن مجلس حاضر نشدند . آخوند ده سيد معصوم را آوردند وزرين كلاه را براي گل ببو عقد كرد. بعد براي شگون رفت بالاي منبر و دو سه دهن روضه خواند. مادرش دستورداد روضة عروسي قاسم را بخواند و همه گريه كردند . وقتي مجلس روضه تمام شد ماندگار علي و پسرششيرزاد ساق دوش داماد شدند . زير بغل او را گرفتند وارد مجلس كردند و او روي صندلي كه شال كشيده شدهبگذاريد پدرم » : بود نشست . آنوقت شيرزاد شروع كرد به پول جمع كردن ، اول رفت جلو پدرش و با لبخند گفتمهربانو كه در سيني دور ميگردانيد آمد سيني را جلوي ماندگار علي نگهداشت و او دو تومان .« را جريمه بكنمدو تمن دادي » : درآورد و در سيني انداخت . فورًا طبالي كه گوشة مجلس نشسته بود روي طبل زد و گفتو بهمين ترتيب در حدود سي تومان براي زرين كلاه جمع كردند و مجلس بخوشي ورگذار شد. .« خونه ات آبادانفردا صبح زرين كلاه از خواهرها و مادرش خدانگهداري كرد . ولي مادرش در عوض اينكه با روي خوش از اوپذيرايي بكند ، تا دم در خانه مثل خوك تير خورده با ص ورت آبله رو كه شبيه پوست هندوانه اي بود كه مرغ تكزده باشد دنبال او آمد و نفرين كرد . بعد زرين كلاه رفت خانة مهربانو از مادر او و خودش خدانگهداري كرد .روي مهربانو را بوسيد و باو سپرد كه شب جمعه يك شمع در آغا بي بي سكينه روشن بكند و يك كبوتر هم آزادبكند . آنوقت زرين كلاه بار و بنديل ، سماور و ديگ مسي را برداشت رفت در ميدان ، پاي درخت چنار مرادهمانجا كه گل ببو چشم به راه او بود سوار الاغ شد و گل ببو هم روي الاغ ديگر نشست و با هم بسوي تهرانروانه شدند . يكشب و يك روز در راه بودند . زرين كلاه از شادي ميخواست پر بگيرد ، بلندبلند حرف ميزد .مهتاب بالا آمد و چندين بار گل ببو دست پر زورش را بگردن او انداخت و ماچهاي محكم از روي لبهايش كرد .طعم دهن او شور مثل طعم اشك چشم بود . گل ببو مخصوصًا اسم زرين كلاه را بفال نيك گرفت چون اسم دهاو در مازندران زرين آباد يا زرين كلا بود و اين تصادف را در اثر قسمت دانست.همينكه به تهران رسيدند ، مدت دو ماه در اطاق كوچكي كه در محلة سرچشمه گرفتند بخوشي گذشت . گل ببوروزها ميرفت سر كار ، زرين كلاه جاروب ميزد ، وصله ميكرد و به كارهاي خانه رسيدگي ميكرد . و شبها را همبا ناز و نوازش مي گذرانيدند . بطوري كه زرين كلاه بچگي خودش ، خواهرانش و مادرش و حتي مهربانو را بكليفراموش كرد . ولي بر پدر رفيق بد لعنت . سر ماه سوم اخلاق گل ببو عوض شد –
ولي بر پدر رفيق بد لعنت . سر ماه سوم اخلاق گل ببو عوض شد – هر شب در قهو ه خانة رضاسيبيلو با كل غلام وافور ميكشيد ، خرجي بزنش نميداد . چيزي كه غريب بود بجاي اينكه ترياك او را بي حس وبي اراده بكند ، برعكس مثل يك وسواس و يا ناخوشي تا وارد خانه ميشد شلاق را مي كشيد به جان زرين كلاه واو را خوب شلاقي ميكرد . اول از او ايراد مي گرفت ، آنهم سر چيزهاي جزئي ، مث ً لا مي گفت : چرا گوشة چادرنمازت سوخته ، يا سماور را دير آت ش كردي و يا پريشب آبگوشت را زياد شور كرده بودي ، آنوقت چشمهايدريده بي حالت او را دور ميزد و شلاق سياه چرمي كه سر آن دو گره داشت ، همان شلاقي كه به الاغها ميزددور سرش مي گردانيد و به بازو ، به ران و كمر زرين كلاه مي نواخت . زرين كلاه هم چ ادر نماز را به دورخودش مي پيچيد و آه و ناله مي كرد ، بطوريكه همسايه ها به اطاق آنها مي آمدند و به گل ببو فحش ، نفرين ونصيحت مي كردند . بعد گل ببو يك لگد به زرين كلاه ميزد و شلاق را در طاقچه مي انداخت . ولي ناله ، زنجمورهو گريه يك نواخت و عمدي زرين كلاه ساعتها ادامه داشت . آنوقت گل ببو از روي كيف م ي رفت گوشة اتاقچمباتمه مي نشست ، پشتش را ميداد به صندوق و چپقش را چاق مي كرد . شلوار آبي كوتاه او از سر زانوهايشپائين ميرفت و پاي كشاله رانش جمع مي شد . ساقهاي ورزيده قوي كه بقدر يك وجب آنرا مچ پيچ گرفته بود ، بازنيكه امشب چي داريم » : رانهاي سفيد او كه بيرون مي آمد زرين كلاه را حالي بحالي مي كرد ، بعد گل ببو مي گفتزرين كلاه با ناز و كرشمه بلند مي شد ميرفت ديزي را مي آورد و در باديه مسي خالي مي كرد . نان در باديه «؟تليت مي كردند و با پياز خام مي خوردند و دست شان را با آستر لباسشان پاك مي كردند . فقط وقتي كه زري چراغرا پائين مي كشيد و مي خواستند در رختخواب سرخ كه گلهاي سبز و سياه داشت بخوابند ، گل ببو روي چشمهاياشك آلود شور مزه زرين كلاه را ماچ مي كرد و با هم آشتي مي كردند . اينكار هر شب تكرار مي شد . اگر چهزرين كلاه زير شلاق پيچ و تاب مي خورد و آه و ناله مي كرد ولي در حقيقت كيف م ي برد . خودش را كوچك وناتوان در برابر گل ببو حس مي كرد ، و هر چه بيشتر شلاق مي خورد علاقه اش به گل ببو بيشتر مي شد .مي خواست دستهاي محكم ورزيدة او را ببوسد ، آن گونه هاي سرخ ، گرد ن كلفت ، بازوهاي قوي ، تن پشمالو ،لبهاي درشت گوشتالو ، دندانهاي محكم سفيد ، بخصوص بوي تن او ، بوي گل ببو كه بوي سر طويله را مي داد ،و حركات خشن و زمخت او و مخصوصًا كتك زدنش را از همه بيشتر دوست داشت آيا ممكن بود شوهري بهتراز او پيدا بكند؟ سر نه ماه ز رين كلاه پسري زائيد ، ولي بچه كه بدنيا آمد داغ دو تا خط سرخ به كمرش بود ، مثلجاي شلاق ، و زرين كلاه معتقد بود اين خط ها در اثر شلاقي است كه گل ببو باو ميزد و به بچه انتقال يافته . اماپسرش پيوسته عليل و ناخوش بود ، زرين كلاه اسم مانده علي روي پسرش گذاشت و اين اسم از اسم ماندگارعلي ريش سفيد پرندك باو الهام شد كه روي بچه اش گذاشت تا بماند و پا بگيرد.چندي بعد كاسبي گل ببو كساد شد . يكي از الاغهايش مرد و يكي ديگر را هم فروخت و پول آن هم خرج ترياك ودعا و معالجه نوبه اش شد ، بعد هم بطور غير مترقب بكار ميرفت ، تا اينكه سال بعد پنج تومان خرجي به زرينكلاه داد و گفت كه براي بيست روز مي روم كار و برمي گردم بيست روز او يكماه شد و از يكماه هم چند روزگذشت . اگر چه زرين كلاه عادت به صرفه جوئي داشت و از شكم خودش و بچ ه اش ميزد و كار مي كرد ، ومي توانست يكسال ديگر ، دو سال ديگر هم انتظار بكشد در صورتي كه مطمئن باشد كه گل ببو شوهر اوست وخواهد آمد . چون زرين كلاه گمان مي كرد هر زني كه گل ببو را ببيند طاقت نم ي آورد ، خودش را م ي بازد ، وممكن است خيلي زود شوهرش را رندان از دستش بيرون بياورند . از اينجهت در جستجوي او اقدام كرد . از هرجا و هر كس سراغ گل ببو را گرفت كسي از او خبر نداشت . تا اينكه يك شب رفت دم قهو هخانه رضا سيبيلو ، دررا كه باز كرد بوي دود ترياك بيرون زد ، و سرتاسر صورت هاي زرد ، چشمهاي از كاسه درآمده ، شكلهايباورنكردني با نهايت آزادي افكار رنجور خودشان را در عالم خلسه و لاهوت مي پرورانيدند . زرين كلاه كل غلامرا شناخت ، صدا زد و از او جوياي حال شوهرش شد . كل غلام گفت :- ببو رو ميگي ؟ رفت اونجا كه سال ديگه با برف پائين بياد . تو رو ولكرده ، زنو بچه بهمزده ، رفته دهشزيناباد . به من گفته به كسي سراغشو ندم .- زرين آباد؟- آره زيناباد .شست زرين كلاه خبردار شد كه گل ببو به او حقه زده و از دستش فرار كرده ، رفته در دهش . چون براي اواغلب نقل كرده بود كه خانواده اش در ده زرين آباد سر راه ساري است و در آنجا دو برادر و يك مشت زمين وآب و علف هم دارند . گل ببو از تنبلي كه داشت هميشه آمال و آرزوي خودش را باو گفته بود كه برود آنجا كارنكند . بخورد و بخوابد و بقول خودش : يك خيار بخورد و پايش را بزند كمر ديوار بخوابد . زرين كلاه باو وعدهميداد كه در آنجا برايش كار خواهد كرد . ولي گل ببو سرسر كي جواب او را ميداد . اين شد كه ز رين كلاه تصميمفوري گرفت كه برود مازندران و گل ببو را پيدا بكند . آيا يكماه بس نبود ؟ آيا مي توانست باز هم چشم براه بماند؟دوري گل ببو برايش تحمل ناپذير بود . نفس گرم او ، حرارت تنش ، پشم هاي زمخت و آن بوي سر طويله و حالادر مفارقت و دوري او همة اين خواص بط رز مرموز و دلربائي بنظر زرين كلاه جلوه ميكرد ، و بطور يقين اونميتوانست بدون گل ببو زندگي بكند . هر چه باداباد، او را مي خواست ، اين دست خودش نبود . دو سال ميگذشتكه با او عادت كرده بود و يك ماه بود ، يكماه هم بيشتر كه از شوهرش خبر نداشت .زرين كلاه آرزو مي كرد دوباره گل ببو را پيدا بكند تا با همان شلاقي كه الاغهايش را ميزد او را شلاقي بكند ، ودوباره يا فقط يكبار ديگر او را همانطوريكه گاز ميگرفت و فشار ميداد در آغوشش بكشد . جاي داغهاي كبودشلاق كه روي بازويش بود، روي اين داغها را ميبوسيد و بصورتش ميماليد و ه مه يادگارهاي گذشته بطرزافسونگري بنظر او جلوه ميكرد . ميخواست سر تا پاي گل ببو را ببوسد ، ببويد، نوازش بكند . كاريكه هيچوقتجرئت نكرده بود حالا بقدر و قيمت او پي برده بود ! همين كه گل ببو با دستهاي زبر او را روي سينه خودشفشار مي داد، حالت گوارائي باو دست م يداد كه نميشد بيان كرد . ابروهاي بهم پيوسته پرپشت، مژه هاي زمخت وريش از آن زمخت تر قرمز رنگ حنا بسته ، كه مثل چوب جارو از صورتش بيرون زده بود ، بيني بزرگ ،گونه هاي سرخ ، غبغب زير چانه ، نفس گرم سوزانش با سر تراشيده ، دهن گشاد ، لب هاي سرخ ، وقتيكه لواشكميخورد آرواره هايش مثل سنگ آسيا رويهم مي لغزيد و دندانهاي سفيد محكمش را در آن فرو ميبرد، چشمهايدرشت بي حالت او برق ميزد ، شقيقه هايش تكان مي خورد . اين قيافه كه اگر بچه در تاريكي ميديد ميترسيد وگمان ميكرد غول بي شاخ و دم است بچشم زرين كلاه قشنگترين سره ا بود . برعكس ياد خانه شان كه ميافتادتنش ميلرزيد . آن فحش ها كه خورده بود ، تو سري ، نفرين ، هيچ دلش نمي خواست دوباره به آن نكبت و ذلتبرگردد . آيا گل ببو فرشته نجات او نبود؟ ولي تنها كسي كه دوست داشت مهربانو دختر همساي ه شان بود كهبي ميل نبود او را ببيند ، اما هرگز نميخواست كه بخان هشان برگردد ، آن صورتهاي پير ، اخلاقهائي كه بدتر شدهبود، هيچ دلش نميخواست آنها را ببيند و مرگ را صد بار به آن ترجيح مي داد تا دوباره به الويز برگردد . يادشافتاد كه روز عروسيش كشور سلطان داريه ميزد و ميخواند :خونه بابا نون و انجيل خونه شوور چوغ و زنجيل ، »«! ايشالا مباركبادازرين كلاه چوب و زنجير خانه شوهر را به نان و انجي ر خانة پدرش ترجيح ميداد و حاضر بود گوشة كوچهگدائي بكند و به آنجا نرود ، نه ، هنوز نفرينهاي مادرش ، ر وز عروسيش كه دستور داد روضه عروسي قاسم رابخوانند و هق هق گريه كرد فراموش نكرده بود . آن دستهاي استخواني خال كوبي كه به اجاق خانه شان ميزد ،همين اجاق گرم بگيردت . » : مثل اينكه با قواي مجهولي حرف ميزد و كمك ميخواست . باو نفرين ميكرد و ميگفتبعد هم آنجا باز امر و نهي بشنود ، چپ بجنبد هزار جور فحش ، « … الاهي جز جگر بزني . عروسيت عزا بشودمگر من نگفتم كه اين تيكه از دهن تو زياد است » : راست بجنبد هزار جور تهمت . آنوقت باو سركوفت بزند بگويدو هي از آن فحشهاي آبدار باو بدهد ! زرين كلاه از اين فكر « . ؟ تو لايق نيستي ، گل ببو براي تو شوهر نمي شودچندشش شد . نه ، او هر ذلتي را ترجيح ميداد بر اينكه به خانة مادرش برگردد.از اين رو زرين كلاه نمي خواست اين فكر را بخودش راه بدهد كه ديگر گل ببو را نخواهد ديد ، تنها گل ببو بودكه مي توانست نگاه بي نورش را روشن بكند ، و جان تازه اي در كالبد پژمردة او بدمد . بهر قيمتي كه بودمي خواست او را پيدا بكند . بر فرض هم كه زن ديگر گرفته باشد يا او را نخواهد ، ولي همينقدر در نزديكي او كهبود برايش كافي بود . و اگر سر راه گل ببو گدائي هم ميكرد . اقلا روزي يكبار او را ميديد . اگر ا و را ميزد ، ازخودش ميراند ، تحقير مي كرد باز بهتر از اين بود كه بخان هاش برگردد. نميتوانست ، زور كه نبود ، ساختمان اواينطور درست شده بود . بچه اش مانده علي هم يك وجودي بود كه هيچ انتظارش را نداشت و علاقه اي براي اوحس نمي كرد . همانطوريكه مادر خودش براي او علاقه اي نشان نداده بود . ولي عجالتًا احتياج به وجود او پيداكرده بود. چون شنيده بود كه بچه ميخ ميان قيچي است و حالا بايد با اين اسلحه كه در دست داشت اميدوار بود .شايد بتواند اين محبت از هم گسيخته را بوسيله بچه اش دوباره جوش بدهد ، باو غذاهاي خوب ميخور انيد ،برايش ميوه ميگرفت تا باو عادت بگيرد . و علاقه كمي كه براي بچه اش داشت از اينجهت بود كه موي سرشبرنگ موي گل ببو بود . و براي اينكه بچه گريه نكند و بهانه نگيرد ، يك گلوله كوچك ترياك باو ميداد و بچه باچشمهاي خمار دائم در چرت بود . زرين كلاه اطمينان داش ت كه پرسان پرسان گل ببو را پيدا خواهد كرد و قلبش، ميل و احساساتش باو ميگفت كه بمقصودش خواهد رسيد ، اين ميل و فراست طبيعي كه هيچوقت او را گولنزده بود.همانروزيكه تصميم گرفت دنبال شوهرش برود ، يك شمع به سقاخانه نزديك منزلشان نذر كرد تا گل ببو را پيدابكند ، بعد سماور برنجي و ديگ مسي كه تمام جهاز او بود به سه تومان و چهار قران فروخت . دوازده قرانقرض خودش را بدكاندارهاي محله شان داد ، دو تومان و دو قران ديگرش را براي خرج سفرش برداشت . هر چهخرده ريز داشت در يك مجري كهنه ريخت و گرو قرضش آنرا به صاحبخانه به ا مانت گذاشت . بعد در يك بغچهدو پيرهن و يكدست لباس براي مانده علي با قدري نان و پنير و دو تيكه لواشك از همان لواش ك هائي كه گل ببوآنقدر خوب ميخورد گذاشت ، و پس از سه روز دوندگي براي مازندران جواز گرفت . فردايش صبح خنكا براهافتاد ، ولي از حواس پرتي كه داشت بجاي اينكه براي مازندران اتومبيل بگيرد ، اشتباهًا بشميران رفت و آژانآنجا اتومبيل را برگردانيد و دوباره دم دروازه شميران براي مازندران اتومبيل گرفت .در شاهي اتومبيل ايست كرد ، هوا كم كم تاريك مي شد . ساختمانهاي تازه ساز ، آمد و رفت مردم سبزه مردهائيكه ق باي آبي ، گيوه و تنبان آبي پوشيده بودند درست شبيه گل ببو بودند . دو نفر از مسافران آنجا پياده شدند وقدري جا باز شد . دوباره اتومبيل براه افتاد . هوا نمناك ، گرفته و تاريك شده بود . زرين كلاه آرامش و خوشيمرموزي در خودش حس ميكرد مثل خوشي كسيكه بدون پول ، بد ون اميد و بدون آتيه لنجاره كش در يك شهرغريب ميرود . تنش خسته ، لبش تشنه بود و كمي احساس گرسنگي ميكرد . ولي حركت و صداي يكنواختاتومبيل ، هواي تاريك ، آدمهائي كه دور او چرخ مي زدند . صداي نفس يكنواخت پسرش بخصوص خستگي او راوادار بچرت زدن كرد . وقتيكه بيدار شد در شهر ساري بود . دستمال بسته اش را برداشت ، بچ هاش را بغل گرفتو از اتومبيل پياده شد . شهر در تاريكي و خاموشي فرو رفته بود مثل اينكه خان هها ، درختها و سبز هها از دود يادودة سياه نرم و موقتي درست شده بود . صداي ناله مرغي از دور فاصله بفاصله خاموشي را مي شكست ، يكناله شكوه آميز دوردست بود . چراغها از دور سوسو ميزدند ، در ايوان بالا خانه اي يك دختر با چادر سفيدايستاده بود . اما زرين كلاه هيچ اطراف خودش را نگاه نيمكرد و صداي ديگري را بجز صداي گل ببو نمي شنيد وچيز ديگري بچز صورت گل ببو جلو چشمش نبود . دم بقالي دو نفر نشسته بودند از آنها سراغ زرين آباد راگرفت . يكي از آنها گفت كه سر راه ساري است . يك كاسه آب آنجا بود آنرا برداشت و سر كشيد . بدون جا وبدون اراده كمي دور رفت زيرا هيچ جا و هيچكس را نمي شناخت . ولي با وجود همة اينها چون مطمئن بود كهنزديك تر به گل ببو است اضطراب او از بين رفته بود . و اينجا بنظرش خودماني و مهمان نواز ميآمد . بالاخره ازگوشة چارقدش يكقران در آورد نان تازه با سبزي و شيره خ ريد و رفت جلوي در خانه اي پائين چراغ نشست ،دستمال بسته اش را باز كرد شامش را خورد و به پسرش هم داد . بعد بلند شد رفت زير يك طاقي خوابيد . صبحزود كه بيدار شد رفت در ميدان شهر و پس از يكساعت چانه زدن الاغي را به چهار قران و دهشاهي طي كرد تااو را به زرين آباد برساند، سوار شد ، هوا ابر ، موذي سمج بغض كرده بود و تهديد مرموز و ساكتي مينمود .بطوريكه قلب را خفه مي كرد پيشاني پسرش را پشه زده بود و باد كرده بود . مدتها روي الاغ تكان خورد ، ازميان سبزه ها از زير آفتاب و باران از توي لجن زار گذشت . دورنماي اطراف بي اندازه قشنگ ، كوه هاي سبز ،جلگه هاي خرم ، ابرهاي سفيد و خاكستري مثل زير شكم مرغابي بود و پيوسته جوربجور مي شد . در آسيا سركه رسيد دوباره باران گرفت ، رگبار تند بود . چادر بسرش خيس شد ، زير درخت پناه بردند ، بوي نشاسته وبوي پرك و كثافت گرفته بود، دوباره براه افتادند . زرين كلاه مانده علي را ببغلش چسبانيده بود و فقط جلويپاي الاغ را خيره نگاه ميكرد . قلبش م يزد و همه اش به فكر اولين برخوردي بود كه با گل ببو خواهد كرد . تا اينكهنزديك ظهر وارد زرين آباد شد . همينكه زرين ك لاه در ميدانگاهي پياده شد و خواست از گوش ة چارقدش پولدربياورد ، نگاه كرد ديد گوشة چارقدش باز است و پول در آن نيست . آيا كسي دزديده بود؟ نه ، كسينمي توانست پول را از گوشه چارقد او بزند بدون اينكه بفهمد . آيا فراموش كرده بود و يا تقصير گيجي و حواسپرتي او بود؟ همة اينها ممكن بود ولي عجالتًا دردش دوا نمي شد . بعد از داد و بيداد خركچي كه لهجه تركيداشت دستمال بستة او را از دستش گرفت و الاغش را سوار شد و هي كرد و رفت . ولي باز هم چه اهميتيداشت . آيا زرين كلاه بمقصودش نرسيده بود، آيا در نزديكي گل ببو و در ده او نبود ؟ حالا ميرود خانة گل ببورا پيدا مي كند ، شرح مسافرت خودش را مي دهد و كارش يكطرفه م ي شود. هزارها تومان ازين پولها فداي يكموي ببو ! دور خويش را نگاه كرد ، اين دهكدة كوچك منظره تو سري خورده و پست افتاده داشت و در ته يكدره واقع شده بود . دور آنرا كشتزارهاي حاصلخيز گرفته بود . و مثل اين بنظر ميآمد كه دهكده و مردمش همهازين « … ببو… ببو هو » : بخواب رفته بودند . يك سگ گله از دور پارس ميكرد و صداي مردي ميآمد كه ميگ فتاسم دل زرين كلاه تو ريخت ، ولي ديد مردي كه بطرف او مي رود ببو نيست . زير چهار ديوار دو غاز چرتمي زدند و يك مرغ با دقت تمام با چنگالش خاك را زير و رو ميكرد ، پخش مي كرد و در آن چينه جستجو ميكرد .روي خاكروبه يك سطل شكسته و يك تكه پارچه سبز پاره و پوست خيار افتاده بود . كمي دورتر دو مرغ كزكرده بودند و هر كدام يك پايشان را زير بالشان گرفته بودند . زمزمة آهسته اي كه از گلوي تازه گنجشك ها درميآمد موقتًا حالت خودماني و تر و تازه به آنجا داده بود . در ميدان سه تا پسر بچه دهاتي با دهن ب ازمانده باونگاه ميكردند . يك پيرمرد كنار دكان عطاري روي تيرها نشسته بود و يكدسته مرغابي وحشي با جار و جنجالبه شكل خط زنجير روي آسمان پرواز ميكردند . زرين كلاه پيش پيرمرد رفت و گفت :- خانه بابا فرخ كجاست؟او با دستش خانة نسبتً ا بلندي را كه از دور پيدا بود نشان داد و گفت :. - آن سره را هارش اتا مهتابي درانه همانجوئه 1زرين كلاه پسرش را بغل زد و با يكدنيا اميد بطرف آن خانه رفت . همينكه جلو خانه رسيد در زد ، و زن مسني كهصورت آبله رو داشت دم در آمد :- كره كاردارني ؟- گل ببو را ميخواستم ببينم .- وره چكار دارني ؟- من زن گل ببو هستم از تهرون آمده ام . اينهم مانده علي پسرش است .- خوب ، خوب ، گل ببو آن زنا را ول ها كرده وره طلاق هدائه ، بيخود گني .بعد رويش را كرد بطرف حياط و داد زد:1 آن خانه را نگاه كن ، يك مهتابي دارد ، همانجاست .- ببو هو … ببو هو …هيكل نتراشيده گل ببو با پيراهن يخه باز ، پشت چشم باد كرده و خواب آلو د دم در پيدا شد كه يكمشت پشم ازتوي گلويش بيرون زده بود ، و زن زرد لاغري با چشمهاي درشت كنار او آمد و خودش را به گل ببو چ س بانيد .داغ شلاق به بازو و پيشاني او ديده ميشد ، ميلرزيد بازوي گل ببو را گرفته بود مثل اينكه مي ترسيد شوهرش رااز دست او بگيرند . همينكه گل ببو را زرين كلاه ديد فرياد زد :ببو جان ، ببو … من آمدم . -»ولي گل ببو باو نگاه كرد و گفت :- برو ، برو ، من ترا نمي شناسم .آن پيرزن به ميان آمد و گفت :- مه ريكا جانه جاچي خواني ؟ بي حيا زنا خجالت نكش ني ، ته اين وچه را مول ها كردي اما خواني مه ريكايگردين بنگني؟ 2«. گل ببو گفت : - حواست پرت است عوضي گرفته ايزرين كلاه هاج و واج مانده بود . ولي اين انكار گل ببو را پيش بيني نكرده بود . از اين حركت احساس تنفري دراو توليد شده بود كه همه محاسن گل ببو را فراموش كرد و با لحن تمسخر آميز گفت:- پس بچه ات را بگير بزرگ كن ، من هيچ خرجي ندارم.مادر گل ببو گفت : - اين وچه بيج تخمه ، من چه دوميه ته ورده از كجا بيوردي؟ 3زرين كلاه فهميد كه قافيه را باخته است ، نگاه خودش را بصورت گل ببو دوخت ولي صورت او خشمناك وچشمهايش بحالت درنده اي بود كه تاكنون در او سراغ نداشت . حالتي بود كه نشان مي داد زندگيش تأمين شده ،2 از جان پسرم چه مي خواهي ؟ زن بيحيا خجالت نميكشي ، اين بچه تو حرامزاده است حالا ميخواهي به گردن پسرم بيندازي؟3 اين بچه حرامزاده است من چه مي دانم تو آنرا از كجا آورد هاي ؟ارباب شده و به آرزوي خودش رسيده ، نميخواهد بخودش دغدغه راه بدهد و از نگاه تحقيرآميزي كه باو ميكردپيدا بود كه اص ً لا حاضر نيست او را ببيند . زرين كلاه فهميد كه اصرار زياد بيهوده است ، و با حسرت جايشلاقهاي تن زن جوا ني كه خودش را به گل ببو چسبانيده بود نگاه كرد بعد با يك حركت از روي بي ميليبرگشت. در صورتيكه كاس آغا مادر گل ببو ، شبيه مادر خودش دستهاي استخواني را تكان ميداد و بزباني كهنميفهميد فحش و نفرين ميكرد . زرين كلاه با گامهاي آهسته به طرف ميدان برگشت . ولي در راه فكري ازخاطرش گذشت، ايستاد و بچ هاش را كه چرت ميزد جلو در خانه اي گذاشت و باو گفت :- ننه جون تو ايجا بيشين ، من برمي گردم .بچه آرام و فرمانبردار مثل عروسك پنبه اي آنجا نشست . ولي زرين كلاه ديگر خيال نداشت كه برگردد و حتيماچ هم به بچه اش نكرد . چون اين بچه به درد او نمي خورد ، فقط يك بار سنگين و نانخوار زيادي بود و حالا آنرااز سرش باز كرد . همانطوريكه او را گل ببو وازده بود و مادر خودش او را رانده بود ، همانطوريكه مهر مادريرا از مادرش آموخته بود ، نه ، او احتياجي به بچه اش نداشت ، دستش بكلي خالي شد ، ب دون يك شاهي پول ،بدون بچه ، بدون بار و بنديل بود ، نفس راحت كشيد . حالا او آزاد بود و تكليف خودش را م يدانست . به ميدانكه رسيد دورش را نگاه كرد . پيرمرد هنوز روي تيرهاي كنار دكان نشسته بود ، چرت ميزد . مثل اين بود كهتمام عمرش را روي اين تيرها گذرانيده بو د و همانجا پير شده بود . آن سه بچه دهاتي نزديك دكان خاكبازيميكردند . همه با بي اعتنائي مشغول كار خودشان و گذرانيدن وقت بودند و خروس لاري بزرگي كه او نديده بودبالهايش را بهم زد و با صداي دو رگه ميخواند . كسي برنگشت به او نگاه بكند . مثل اين بود كه زندگي بهپيش آمدهاي او هيچ اهميتي نيمگذاشت . آيا چه بسرش خواهد آمد؟ بي باعث و باني هر چه زودتر مي خواست فراربكند كه اقلا از دست بچه بگريزد . حالا همه بارهاي مسئوليت از روي دوش او برداشته شده بود . هوا گرم ،نمناك و دم كرده بود و هرم گرمي مثل هاي دهن آدم ت بدار در هوا پيچيده بود. بي اراده ، بي نقشه با قدمهاي تندزرين كلاه از جلو خانه ها و كوچه ها گذشت . همينكه كنار كشت زارها و سبزه ها رسيد شاهراهي كه جلوش بوددر پيش گرفت . ولي در همينوقت مرد جواني را ديد شلاق بدست ، قوي ، سرخ و سفيد سوار الاغي بود و يك الاغهم جلو او مي دويد و زنگوله ها به گردن آنها جينگ جينگ صدا مي كرد ، همينكه نزديك او شد زرين كلاه به اوگفت :- اي جوان ثواب دارد .آن مرد الاغش را نگهداشت و گفت :- چي خواني ؟- من غريبم ، كسي را ندارم . مرا هم سوار كن .با دست الاغش را نگهداشت . پياده شد و زرين كلاه را سوار كرد . خودش هم روي الاغ ديگر جست زد ، ولياص ً لا برنگشت به صورت او نگاه بكند . بعد شلاق را دور سرش چرخانيد به كپل اسب زد . زنگوله ها جينگ جينگصدا كردند و براه افتادند . از كنار جوزار كه ميگذشتند آن جوان دست كرد يك ساقه جو كند بدهنش گذاشت و بهآهنگ مخصو صي كه به گوش زرين كلاه آشنا آمد سوت زد . اين همان آهنگي بود كه گل ببو در موقعانگورچيني ميخواند، همان روزي بود كه در موستان باو برخورد:گالش كوري آه هاي له له ، »بوشيم بجار آه هاي له له .اي پشته آجار ، دو پشته آجار ،بيا بشيم بجار آه هاي له له .«! بيا بشيم فاكون تو ميخواهريزرين كلاه تمام زندگيش ، جوانيش ، نفرين مادرش ، بعد آن شب مهتاب كه با گل ببو به تهران ميآمد ، نفرين مادرگل ببو همه از جلوش گذشت . اگر چه تشنه و گرسنه بود ولي ته دلش خوشحال شد . نميدانست چرا سوار شد وشايد اين جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد و » : بكجا مي رود ، ولي با وجود همة اي نها با خودش فكر كرد«! تنش بوي الاغ و سر طويله بدهد
پايان
Pages
48
Format
Paperback
Publisher
نشر صادق هدایت
Release
October 22, 2022
ISBN
9648648107
ISBN 13
9648648107

زنی كه مردش را گم كرد

Sadegh Hedayat
3.5/5 ( ratings)
صبح زود در ايستگاه قلهك آژان قد كوتاه صورت سرخي به شوفر اتومبيلي كه آنجا ايستاده بود زن بچه بغلي رانشان داد و گفت:- اين زن مي خواسته برود مازندران اينجا آمده ، او را بشهر برسانيد ثواب دارد .آن زن بي تأمل وارد اتومبيل شد، گوشة چادر سياه را بدندانش گرفته بود ، يك بچه دو ساله در بغلش و دستديگرش يك دستم ال بسته سفيد بود . رفت روي نشيمن چرمي نشست و بچه اش را كه موي بور و قيافه نوبه ايداشت روي زانويش نشاند ، سه نفر نظامي و دو نفر زن كه در اتومبيل بودند با بي اعتنايي باو نگاه كردند ، وليشوفر اص ً لا برنگشت باو نگاه بكند . آژان آمد كنار پنجرة اتومبيل و بآن زن گفت :- ميروي مازندران چه بكني ؟- شوهرم را پيدا بكنم .- مگر شوهرت گم شده ؟- يك ماه است مرا بي خرجي انداخته رفته.- چه ميداني كه آنجاست ؟- كل غلام رفيقش به من گفت.- اگر مردت آنقدر باغيرت است از آنجا هم فرار مي كند ، حالا چقدر پول داري؟- دو تومن و دو هزار.- اسمت چيست ؟- زرين كلاه .- كجائي هستي؟- اهل الويز شهريارم.- عوض اينكه ميخواهي بروي شوهرت را پيدا كني برو شهريار ، حالا فصل انگور هم هست – برو پيش خويشو قومهايت انگور بخور . بيخود مي روي مازندران ، آنجا غريب گور ميشوي ، آنهم با اين حواس جمع كهداري!- بايد بروم .اين جمله آ خر را زرين كلاه با اطمينان كامل گفت ، مثل اينكه تصميم او قطعي و تغيير ناپذير بود ، و نگاه بي نوراو جلوش خيره شد ، بدون اينكه چيزي را ببيند و يا متوجه كسي بشود . بنظر ميآمد كه بي اراده و فكر حرفميزد و حواسش جاي ديگر بود. بعد آژان دوباره رويش را كرد به شوفر و گفت :- آقاي شوفر، اين زن را دم دروازه دولت پياده بكنيد و راه را نشانش بدهيد.زرين كلاه مثل اينكه ازين حمايت آژان جسور شد گفت:- من غريبم ، بمن راه را نشان دهيد ثواب دارد.اتومبيل براه افتاد، زرين كلاه بدون حركت دوباره با نگاه بي نورش مثل سگ كتك خورده جلو خودش را خيرهشد. چشمهاي او درشت ، سياه ، ابروهاي قيطاني باريك ، بيني كوچك ، لبهاي برجسته گوشتالو و گونه هايتورفته داشت . پوست صورتش تازه ، گندمگون و ورزيده بود . تمام راه را در اتومبيل تكان خورد بدون اينكهمتوجه كسي يا چيزي بشود . بچة او ساكت و غمگين بغش د ائم بود، چرت ميزد و يك انار آ بلنبو در دستش بود.نزديك دروازه دولت شوفر اتومبيل را نگهداشت و راهي را كه مستقيمًا بدروازه شميران مي رفت باو نشان داد .زرين كلاه هم پياده شد و ب يدرنگ راه دراز و آفتابي را بچه به بغل و كولباره بدست در پيش گرفت.دم دروازه شمير ان زرين كلاه در يك گاراژ رفت و پس از نيمساعت چانه زدن و معطلي صاحب گاراژ راضي شدسر راه ساري برساند و شش ريال هم بابت كرايه از او گرفت . زرين كلاه را « آسياس » با اتومبيل باركش او را بهبه اتومبيل بزرگي راهنمائي كردند كه دور آن كيپ هم آدم نشسته بود و بار و بن ديلشان را آن ميان چيده بودند .آنها خودشان را بهم فشار دادند و ي كجا براي او باز كردند كه بزحمت آن ميان قرار گرفت.اتومبيل را آبگيري كردند ، بوق كشيد ، از خودش بوي بنزين و روغن سوخته و دود در هوا پراكنده كرد و درجاده گرم خاك آلود براه افتاد . دورنماي اطراف ابتدا يكنواخت بود، سپس تپه ها ، كوه ها و درختهاي دوردست وپيچ و خمهاي راه چشم انداز را تغيير مي داد . ولي زرين كلاه با همان حالت پژمرده جلوش را نگاه ميكرد . درچندين جا اتومبيل نگهداشت و جواز مسافران را تفتيش كردند . نزديك ظهر در شلنبه چرخ اتومبيل خراب شد ودسته اي از مسافران پياده شدند . ولي زرين كلاه از جايش تكان نخورد ، چون مي ترسيد اگر بلند شود جايش رااز دست بدهد . دستمال بستة خودش را باز كرد ، نان و پنير از ميان آن درآورد ، يك تكه نان لترمه با پنير بهپسرش داد و خودش هم چند لقمه خورد . بچه مثل گنجشك ت رياكي بي سروصدا بود، پيوسته چرت ميزد و بنظرمي آمد كه حوصله حرف زدن و حتي گريه كردن را هم نداشت . بالاخره اتومبيل دوباره براه افتاد و ساعتهاگذشت ، از جابن و فيروزكوه رد شد و منظره هاي قشنگ جنگل پديدار گرديد . ولي زرين كلاه همه اين تغييرات رابا نگاه بي نور و بي اعتنا مينگريست و خوشي نهاني ، خوشي مرموزي در او توليد شده ، قلبش تند ميزد ، آزادانهنفس مي كشيد چون به مقصدش نزديك مي شد و فردا گل ببو شوهرش را ميتوانست پيدا بكند ، آيا خانة او چهجور است ، خويشانش چه شكلند و با او چه جور رفتار خواهند كرد ؟ پس از يك ماه مفارقت آيا چطور با گل ببوبرخورد ميكند و چه ميگويد ؟ ولي خودش ميدانست كه جلو گل ببو يك كلمه هم نميتوانست حرف بزند زبانشبي حس ميشد و همة قوايش از او سلب مي شد مثل اين بود كه در گل ببو قوة مخصوصي بود كه هم ة فكر ، ارادهو قواي او را خنثي مي كرد و او تا بع محض گل ببو مي شد . زرين كلاه ميدانست كه برعكس گل ببو او را تهديدخواهد كرد و بعد هم شلاق ، همان شلاق كذائي كه الاغها را با آن ميزد بجان او مي كشيد . اما زرين كلاه برايهمين مي رفت ، همين شلاق را آرزو ميكرد و شايد اص ً لا ميرفت كه ا ز دست گل ببو شلاق بخورد . هواي نمناك ،جنگل ، چشم انداز دلرباي اطراف آن، مردماني كه از دور كار مي كردند ، مردي كه با قباي قدك آبي كنار جادهايستاده بود، انگور ميخورد، خانه هاي دهاتي كه از جلو او ميگذشت همه اينها زرين كلاه را بياد بچگي خودشانداخت.دو سال ميگذشت كه زرين كلاه زن گل ببو شده بود . اولين بار كه زرين كلاه گل ببو را ديد يكروز انگور چينيبود. زرين كلاه با مهر بانو دختر همسايه شان و موچول خانم و خواهرانش خورشيد كلاه و بماني كارشان اينبود كه هر روز دسته جمعي زن و مرد و دخترها در موستان انگور ميچيدند و خوشه هاي درخشان را در لولا ياصندوقهاي چوبي مي گذاشتند ، بعد آن لولاها را ميبردند كنار رودخانة سياه آب زير درخت چنار كهني كه بآندخيل مي بستند و آنجا مادرش با گوهر بانو ، ننه عباس ، خوشقدم باجي ، كشور سلطان ، ادي گلدا د و خدايارصندوقها را به ريش سفيد پرندك ، ماندگار علي تحويل مي دادند درين روز لولاكش تازه وارد كه صندوقها رابارگيري ميكرد گل ببوي مازندراني بود و تصنيفي ميخواند و به دخترها ياد ميداد كه اسباب تفريح همه شد ، وهمة آنها دسته جمعي با هم ميخواندند.گالش كوري آه هاي له له ، »بويشيم بجار آه هاي له له .اي پشته آجار ، دو پشته آجار ،بيا بشيم بجار آه هاي له له ،«. بيا بشيم فاكون تو ميخواهريگل ببو تلفظ آنها را درست ميكرد ، دخترها قهقهه مي خنديدند و تا عصر آنروز اينكار دوام داشت . ولي بيشترچيزيكه گل ببو را طرف توجه دخترها كرد تصنيف او نبود . بلكه خود او و جسارتش بود كه قلب آنها وبخصوص زرين كلاه را تسخير كرد . همينكه زرين كلاه اندام ورزيده ، گردن كلفت ، لبهاي سرخ ، موي بور ،بازوهاي سفيد او كه رويش مو درآمده بود ديد ، و مخصوصًا چالاكي كه در جابجا كردن لوله هاي وزين نشانميداد، خودش را باخت . بعلاوه تمايلي كه گل ببو باو ظاهر كرد با آن نگاه هاي سوزاني كه ميان آنها رد و بدلشد كافي بود زين كلاه را كه دختر چهارده ساله اي بيش نبود فريفتة خودش بكند . زرين كلاه دلش غنج ميزد ،رنگ ميگذاشت و رنگ برميداشت ، در او سابقه نداشت . زيرا تاكنون او از مرد چيز زيادي نميدانست . مادرشهميشه او را كتك زده بود و از او چشم زهر گرفته بود و خواهرانش كه از او بزرگتر بودند با او همچشميميكردند و اسرار خودشان را از او ميپوشيدند . اگرچه زرين كلاه اغلب بفكر مرد م يافتاد ولي جرئت نميكرد كهاز كسي بپرسد و ميدانست كه اين فكر بد است و بايد از آن پرهيز بك ند . فقط گاهي مهربانو دختر همسايه شان وخانم كوچولو و بلوري خانم با او راجع به اسرار مرد حرف زده بودند و زرين كلاه را كنجكاو كرده بودند،بطوريكه تا اندازه اي چشم و گوشش باز شده بود . حتي مهربانو براي او از مناسبات محرمانة خودش با شيرزادپسر ماندگار علي نقل كرده بود ، اما تمام اين افكار را كه زرين كلاه از عشق و شهوت پيش خودش تصور كردهبود نگاه گل ببو تغيير داد . پايش سست شد و احساسي نمود كه ممكن نبود بتواند بگويد . همينقدر ميدانست تمامذرات تنش گل ببو را مي خواست و ازين ساعت محتاج باور بود و زندگي بدون گل بب و برايش غير ممكن و تحملناپذير بود . ولي از حسن اتفاق در آنروز زرين كلاه قباي سرخ نو يي كه داشت پوشيده بود و كلاغي قشنگي كهعمه اش از مشهد برايش آورده بود بسرش پيچيده بود و هفت لنگه گيس بافته از پشت آن بيرون آمده بود .بطوريكه علاوه بر لطافت اندام و حركات و خوشگلي صورت ، لباس او بر زيبائيش افزوده بود گويا بهمينمناسبت بود كه در ميان صدها دختر و آن شلوغي گل ببو برمي گشت و دزدكي باو نگاه ميكرد و لبخند ميزد . وبا زرنگي و موشكافي و احساساتي كه ممكن بود ي ك دختر بچه داشته باشد شكي براي زرين كلاه باقي نماند كهگل ب بو باو مايل است و رابطة مخصوصي ميان آنها توليد شده . آيا در چنين موقع چه بايد بكند ؟ بقدري خونبسرعت در تنش گردش ميكرد كه حس كرد روي گونه هايش گرم شده مثل اينكه آتش شعله ميزد . آنقدر سرخشده بود كه شهربانو دختر كشور سلطان ملتفت او شد . آيا زرين كلاه مي توانست چنين اميدي به خودش بدهدكه زن گل ببو بشود ، در صورتيكه دو خواهر از خودش بزرگتر داشت كه هنوز شوهر نكرده بودند و بعلاوه اواز هر دو آنها پيش مادرش سياه بخت تر هم بود ؟ چون پيش از اينكه بدنيا بيايد پدرش مرد و مادرش پيوسته باوسرزنش ميكرد كه تو سر پدرت را خورده اي و او را بدقدم مي دانست . ولي در حقيقت چون بعد از آنكه زرينكلاه را مادرش زائيد نوبه كرد و دو ماه بستري شد باين علت از او بدش ميآمد.طرف غروب آنروز كه همة كارگرها از كار دست كشيدند و از لابلاي بت ههاي مو كه مثل ريسمانهاي قهوه اي رويپست و بلندي به م بافته شده بود درآمدند و بطرف رودخانه سياه آب رفتند و انگورها را بعادت هر روز بريشسفيد دهشان ماندگار علي تحويل دادند . زرين كلاه و مادرش مهربانو با گوگل كه در راه به آنها برخورد بطرفقلعة گلي خوشان كه برج و باروي بلند داشت رهسپار شدند . در ميان راه زرين كلاه براي مهربانو از عشقخودش به گل ببو صحبت كرد و مهربانو از او دلداري كرد و قول داد هر كمكي از دستش بربيايد دربارة اوكوتاهي نخواهد كرد.چه شب سختي به زرين كلاه گذشت ! شب مهتاب بود ، خوابش نميبرد ، بلند شد كه آب بخورد . بعد رفت درايوان خانه شان . نه ، اص ً لا ميل نداشت بخوابد . نسيم خنكي مي وزيد ، سينه اش باز بود ولي سرما را حسنمي كرد . صداي خر خر مادرش را كه مانند اژدها در اطاق خوابيده بود ميشنيد . هر دقيقه اگر بيدار مي شد او راصدا ميزد ، ولي چه اهميت داشت ؟ چون در تمام وجود خودش احساس شورش و طغيان مي كرد . پاورچينپاورچين رفت دم حوض ، زير درخت نارون ايستاد . درين ساعت مثل اين بود كه درخت ، زمين ، آسمان ،ستاره ها و مهتاب همه با او بزبان مخصوصي حرف ميزدند . يك حالت غم انگيز و گوارائي بود كه تاكنون حسنكرده بود ، او بخوبي زبان درختها ، آبها ، نسيم و حتي ديوارهاي بلند خانه و قلعه اي كه در آن محبوس شده بودو همچنين زبان كوزه ماستي را كه توي پاشويه حوض بود ميفهميد و در خودش حس ميكرد . ستاره ها ماننددانه هاي ژاله كه در هوا پاشيده باشند ، ضعيف و ترسو با روشنائي لرزان ميدرخشيد ، همة آنها و هر چيزمعمولي و بي اهميت بنظر او عجيب ، غير طبيعي و پر از اسرار آمد كه معني دور و مجهول داشت و هرگز بفكر اونميرسيد . بي اراده دست را روي سينه و پستانهايش كشيد و برد تا روي بازويش ، زلفهاي او را نسيم هواپراكنده كرده بود و بالاخره كنار حوض نشست و بغض بيخ گلويش را گرفت و شرو ع كرد بگريه كردن واشكهاي گرم روي گونه هايش جاري شد . اين تن نرم و كمر باريك براي بغل كشيدن گل ببو درست شده بود .پستانهاي كوچكش ، بازويش و همه تنش بهتر بود كه زير گل برود . زير خاك بپوسد تا اين كه در خان ة مادرشبا فحش و بدبختي چين بخورد و پستانهايش بپلاس د و زندگيش بيهوده و بي نتيجه و بي عشق تلف بشود .ميخواست خودش را بخاك بمالد ، پيرهنش را تكه تكه بكند تا از شر اين بغض ، اين بدبختي كه بيخ گلوي او راگرفته بود آسوده بشود . زار زار گريه كرد ، در اينوقت تمام بدبختيهاي دورة زندگيش جلو او مجسم شدفحشهائي كه شن يده بود ، كتكهائي كه خورده بود از همانوقت كه بچة كوچك بود مادرش يك مشت بسر او ميزدو يك تكه نان به دستش ميداد و پشت در خانه شان مينشاند و او با بچه هاي كچل و چشم دردي با زي ميكرد .هرگز يك روي خوش يا كمترين مهرباني از مادرش نديده بود . همه اين بدبختيها ده م قابل بزرگتر و ترسناكتربنظرش ميآمد . باز هم مهربانو و مادرش بودند كه گاهي از او دلجوئي ميكردند و هر وقت مادرش او را ميزدبخانة آنها پناه ميبرد . زرين كلاه اشكهايش را با سرآستينش پاك كرد و حس كرد كه كمي آرام شد . اضطراب وشورش او فروكش كرد احساس آرامش نمود – يكنوع آسايش بي دليل بود كه سر تا پاي او را ناگهان فراگرفت .چشمهايش را بست ، هواي ملايم را استنشاق كرد . ولي صورت گل ببو از جلو چشمش رد نمي شد ، بازوهايقوي او كه لنگه با رهاي ده دوازه مني را مثل پركاه برميداشت و روي الاغ ميگذاشت ، موهاي پاشنه نخواب بور،گردن كلفت سرخ ، ابروهاي پرپشت بهم پيوسته ، ريش پرپشت بهم پيچيده ، حالا او پي برده بود كه دنياي ديگريوراي دنياي محدودي كه او تصور مينمود وجود دارد . بالاخره از حوض يك مشت آب بصورتش زد و برگشتدر رختخوابش خوابيد . اما خواب بچشمش نيامد ، همه اش در رختخواب غلت زد و با خودش نيت كرد كه اگربمقصودش برسد و زن گل ببو بشود همانطوريكه خودش از زندان خانه پدري آزاد مي شود يك كبوتر بخرد وآزاد بكند . و يك شمع هم شب جمعه در امامزاده آغا بي بي سكينه روشن بكند . چون ستاره دختر نايب عبداللهمير آب هم همين نذر را كرده بود و شوهر كرد.صبح روز بعد، زرين كلاه با چشمهاي سرخ بيخوابي كشيده بلند شد و به انگورچيني رفت . سر راه كنار رودخانهسياه آب پاي درخت چنار مراد كه در جوغين بود همانجا كه گل ببو انگورها را باربندي كرده بود ايستاد . از آثارديروزي مقداري برگ مو لگدمال شده و پشگل الاغ و پوست تخمه كدو روي زمين ريخته بود . بعد زرين كلاهدست كرد از كنار يخة پيرهنش يك تريشته درآورد و به شاخة درخت چنار نيت كرد و گره زد ، ولي همينكهبرگشت ، مهربانو باو برخورد و گفت :- چرا امروز منتظر من نشدي ؟ اينجا چكار ميكني؟- هيچ ، من بخيالم هنوز خوابي ، نخواستم بيدارت بكنم . امروز صبح خيلي زود بيرون آمدم.ولي مهربانو حرف او را بريد و گفت :- من ميدانم ، براي گل ببوست !زرين كلاه براي مهربانو درد دل كرد و از بي خوابي خودش و نذري كه كرده بود همه را برايش گفت . با هممشورت كردند و مهربانو باز هم باو دلداري داد و قرار گذاشت با مادرش در اين خصوص مذاكره بكند . چونمادر مهربانو تنها كسي بود كه زرين كلاه را دوست داشت . صبح زرين كلاه هر چه انتظار كشيد گل ببو را نديد، ولي مهربانو خبرش را آورد كه گل ببو در بكه كار مي كند . ظهر كه براي ناهار بخانه برگشتند ، زرين كلاهرفت در اطاق پنج دري و درها را بست و جلو آينة لب بريد ه اي كه در مجري خودش داشت موهايش را مرتبشانه زد و حالتها و حركات صورت خودش را خوب دقت كرد تا براي عصر كه گل ببو را ببيند چه جور بخندد وچه حركتي بكند كه به پسند خودش باشد . بالاخره لبخند مختصري را پسنديد ، چون اگر خندة بلند ميكرددندانهايش كه خوب نبود بيرون ميآمد ، و يك رشته از زلفش را روي پيشانيش انداخت و از روي رضايت لبخندزد. چون خودش را خوشگل و قابل دوست داشتن ديد . مژه هاي بلند ، لبخند دلربا ، صورت بچگانه ساده و خطيكه گوشة لبهايش ميافتاد متناسب بود . سرخي تند روي گونه ها پوست گندمگون چهره اش را بهتر جلوه ميداد وسرخي تر و براق لبها كه برنگ انگور شاهاني بود، و دهن گرم او ، بخصوص چشمها ، آن نگاه گيرنده كه مادرهمة اينها او را از بسياري دختران جوان ديگر ممت از «. چشمهايت سگ دارد » : مهربانو هميشه به او مي گفتميكرد.وقتيكه بعد از ظهر زرين كلاه با مهربانو به انگورچيني برگشت در ته دل خوشحال بود ، زيرا تصميم گرفته بودكه هر طور شده خودش را به گل ببو نشان بدهد . تعجب زرين كلاه بيشتر شد چون گل ببو را آنجا ديد و تمامبعدازظهر در ضمن كار با شوخي و آواز خواندن گذشت . برخلاف روزهاي پيش كه زرين كلاه پژمرده و غمناكبود ، امروز شاد و خرم خوشه هاي انگور را ميچيد و با آن فال ميگرفت . باين ترتيب كه يك حبه انگور را او ميكندو ميخورد و يكدانه را هم مهربانو ، و با خودش نيت ميكرد اگر دانه آخر باو بيفتد بمقصودش خواهد رسيد ، يعنيزن گل ببو ميشود . طرف غروب كه پاي درختان چنار برگشتند گل ببو و زرين كلاه باز چندين بار نگاه رد و بدلكردند . گل ببو به او لبخند زد و زرين كلاه هم جواب لبخند او را داد . همان طوريكه در آينه پسنديده بود و بازبردستي مخصوصي سر خودش را تكان داد و يكرشته از زلفش روي پيشانيش افتاد.تا چهار روز بهمين ترتيب گذشت و هر روز جرئت و جسارت زرين كلاه بيشتر ميشد و ك م كم رابطة مخصوصيبين او و گل ببو برقرار گرديد . تا اينكه روز چهارم مهربانو براي زرين كلاه مژده آورد كه مادرش كار را درستكرده . زرين كلاه از زور شادي روي لبهاي م هربانو را بوسيد، چطور كار را درست كرده بود؟ با كي داخلمذاكره ش ده بود؟ زرين كلاه هيچ لازم نداشت كه بفهمد . همينقدر ميدانست كه بعضي از پيرزنها بيشتر از زندگيتجربه دارند و در برپا كردن عروسي و پا درمياني زبر دست مي باشند و راههائي ميدانند كه هرگز بعقل جوان ا ونميرسيد . حالا ميتوانست بخودش اميد بدهد كه بمقصودش رسيده، ولي چيزيكه مشكل بود رضايت مادر خودشبود كه بمحض رسيدن اين مطلب از جا درميرفت ، ترقه ميشد و از آن فحشها و نفرين هاي آبدار كه ورد زبانشبود باو ميداد . چون روزي سه عباسي مزد زرين كلاه را او ميگرفت . ب الاخره بعد از اصرار و پافشاري مادرمهربانو ، مادرش راضي شد و پس از كشمكشهاي زياد يكدست لباس سرخ براي او گرفت . ولي هر تكه آنرا كهالاهي روي تختة مرده شور خونه بيفتي ، وربپري ، عروسيت عزا بشود ، » : ميبريد نفرين و ناله ميكرد و ميگفتاما «! الاهي دختر جز جگر بزني ، ح سرت بدلت بماند، جوانمرگ بشوي ، با اين شوهر لرپاپتي كه پيدا كرده ايگوش زرين كلاه از اين نفرينها پر شده بود و ديگر در او اثر نميكرد ، يك ديگ مسي و يك سماور برنجي كوچكاز بابت جهاز باو داد . يكروز طرف عصر مادر مهربانو مهماني مفصلي از اهل ده كرد و زنهاي دهاتي شبيهعروسك نخودي ، چارقد بسر و يا ك لاغي زير گلويشان بسته بودند ، همه براي عروسي زرين كلاه جمع شدند .ولي خواهران او خورشيد كلاه و بماني خانم در آن مجلس حاضر نشدند . آخوند ده سيد معصوم را آوردند وزرين كلاه را براي گل ببو عقد كرد. بعد براي شگون رفت بالاي منبر و دو سه دهن روضه خواند. مادرش دستورداد روضة عروسي قاسم را بخواند و همه گريه كردند . وقتي مجلس روضه تمام شد ماندگار علي و پسرششيرزاد ساق دوش داماد شدند . زير بغل او را گرفتند وارد مجلس كردند و او روي صندلي كه شال كشيده شدهبگذاريد پدرم » : بود نشست . آنوقت شيرزاد شروع كرد به پول جمع كردن ، اول رفت جلو پدرش و با لبخند گفتمهربانو كه در سيني دور ميگردانيد آمد سيني را جلوي ماندگار علي نگهداشت و او دو تومان .« را جريمه بكنمدو تمن دادي » : درآورد و در سيني انداخت . فورًا طبالي كه گوشة مجلس نشسته بود روي طبل زد و گفتو بهمين ترتيب در حدود سي تومان براي زرين كلاه جمع كردند و مجلس بخوشي ورگذار شد. .« خونه ات آبادانفردا صبح زرين كلاه از خواهرها و مادرش خدانگهداري كرد . ولي مادرش در عوض اينكه با روي خوش از اوپذيرايي بكند ، تا دم در خانه مثل خوك تير خورده با ص ورت آبله رو كه شبيه پوست هندوانه اي بود كه مرغ تكزده باشد دنبال او آمد و نفرين كرد . بعد زرين كلاه رفت خانة مهربانو از مادر او و خودش خدانگهداري كرد .روي مهربانو را بوسيد و باو سپرد كه شب جمعه يك شمع در آغا بي بي سكينه روشن بكند و يك كبوتر هم آزادبكند . آنوقت زرين كلاه بار و بنديل ، سماور و ديگ مسي را برداشت رفت در ميدان ، پاي درخت چنار مرادهمانجا كه گل ببو چشم به راه او بود سوار الاغ شد و گل ببو هم روي الاغ ديگر نشست و با هم بسوي تهرانروانه شدند . يكشب و يك روز در راه بودند . زرين كلاه از شادي ميخواست پر بگيرد ، بلندبلند حرف ميزد .مهتاب بالا آمد و چندين بار گل ببو دست پر زورش را بگردن او انداخت و ماچهاي محكم از روي لبهايش كرد .طعم دهن او شور مثل طعم اشك چشم بود . گل ببو مخصوصًا اسم زرين كلاه را بفال نيك گرفت چون اسم دهاو در مازندران زرين آباد يا زرين كلا بود و اين تصادف را در اثر قسمت دانست.همينكه به تهران رسيدند ، مدت دو ماه در اطاق كوچكي كه در محلة سرچشمه گرفتند بخوشي گذشت . گل ببوروزها ميرفت سر كار ، زرين كلاه جاروب ميزد ، وصله ميكرد و به كارهاي خانه رسيدگي ميكرد . و شبها را همبا ناز و نوازش مي گذرانيدند . بطوري كه زرين كلاه بچگي خودش ، خواهرانش و مادرش و حتي مهربانو را بكليفراموش كرد . ولي بر پدر رفيق بد لعنت . سر ماه سوم اخلاق گل ببو عوض شد –
ولي بر پدر رفيق بد لعنت . سر ماه سوم اخلاق گل ببو عوض شد – هر شب در قهو ه خانة رضاسيبيلو با كل غلام وافور ميكشيد ، خرجي بزنش نميداد . چيزي كه غريب بود بجاي اينكه ترياك او را بي حس وبي اراده بكند ، برعكس مثل يك وسواس و يا ناخوشي تا وارد خانه ميشد شلاق را مي كشيد به جان زرين كلاه واو را خوب شلاقي ميكرد . اول از او ايراد مي گرفت ، آنهم سر چيزهاي جزئي ، مث ً لا مي گفت : چرا گوشة چادرنمازت سوخته ، يا سماور را دير آت ش كردي و يا پريشب آبگوشت را زياد شور كرده بودي ، آنوقت چشمهايدريده بي حالت او را دور ميزد و شلاق سياه چرمي كه سر آن دو گره داشت ، همان شلاقي كه به الاغها ميزددور سرش مي گردانيد و به بازو ، به ران و كمر زرين كلاه مي نواخت . زرين كلاه هم چ ادر نماز را به دورخودش مي پيچيد و آه و ناله مي كرد ، بطوريكه همسايه ها به اطاق آنها مي آمدند و به گل ببو فحش ، نفرين ونصيحت مي كردند . بعد گل ببو يك لگد به زرين كلاه ميزد و شلاق را در طاقچه مي انداخت . ولي ناله ، زنجمورهو گريه يك نواخت و عمدي زرين كلاه ساعتها ادامه داشت . آنوقت گل ببو از روي كيف م ي رفت گوشة اتاقچمباتمه مي نشست ، پشتش را ميداد به صندوق و چپقش را چاق مي كرد . شلوار آبي كوتاه او از سر زانوهايشپائين ميرفت و پاي كشاله رانش جمع مي شد . ساقهاي ورزيده قوي كه بقدر يك وجب آنرا مچ پيچ گرفته بود ، بازنيكه امشب چي داريم » : رانهاي سفيد او كه بيرون مي آمد زرين كلاه را حالي بحالي مي كرد ، بعد گل ببو مي گفتزرين كلاه با ناز و كرشمه بلند مي شد ميرفت ديزي را مي آورد و در باديه مسي خالي مي كرد . نان در باديه «؟تليت مي كردند و با پياز خام مي خوردند و دست شان را با آستر لباسشان پاك مي كردند . فقط وقتي كه زري چراغرا پائين مي كشيد و مي خواستند در رختخواب سرخ كه گلهاي سبز و سياه داشت بخوابند ، گل ببو روي چشمهاياشك آلود شور مزه زرين كلاه را ماچ مي كرد و با هم آشتي مي كردند . اينكار هر شب تكرار مي شد . اگر چهزرين كلاه زير شلاق پيچ و تاب مي خورد و آه و ناله مي كرد ولي در حقيقت كيف م ي برد . خودش را كوچك وناتوان در برابر گل ببو حس مي كرد ، و هر چه بيشتر شلاق مي خورد علاقه اش به گل ببو بيشتر مي شد .مي خواست دستهاي محكم ورزيدة او را ببوسد ، آن گونه هاي سرخ ، گرد ن كلفت ، بازوهاي قوي ، تن پشمالو ،لبهاي درشت گوشتالو ، دندانهاي محكم سفيد ، بخصوص بوي تن او ، بوي گل ببو كه بوي سر طويله را مي داد ،و حركات خشن و زمخت او و مخصوصًا كتك زدنش را از همه بيشتر دوست داشت آيا ممكن بود شوهري بهتراز او پيدا بكند؟ سر نه ماه ز رين كلاه پسري زائيد ، ولي بچه كه بدنيا آمد داغ دو تا خط سرخ به كمرش بود ، مثلجاي شلاق ، و زرين كلاه معتقد بود اين خط ها در اثر شلاقي است كه گل ببو باو ميزد و به بچه انتقال يافته . اماپسرش پيوسته عليل و ناخوش بود ، زرين كلاه اسم مانده علي روي پسرش گذاشت و اين اسم از اسم ماندگارعلي ريش سفيد پرندك باو الهام شد كه روي بچه اش گذاشت تا بماند و پا بگيرد.چندي بعد كاسبي گل ببو كساد شد . يكي از الاغهايش مرد و يكي ديگر را هم فروخت و پول آن هم خرج ترياك ودعا و معالجه نوبه اش شد ، بعد هم بطور غير مترقب بكار ميرفت ، تا اينكه سال بعد پنج تومان خرجي به زرينكلاه داد و گفت كه براي بيست روز مي روم كار و برمي گردم بيست روز او يكماه شد و از يكماه هم چند روزگذشت . اگر چه زرين كلاه عادت به صرفه جوئي داشت و از شكم خودش و بچ ه اش ميزد و كار مي كرد ، ومي توانست يكسال ديگر ، دو سال ديگر هم انتظار بكشد در صورتي كه مطمئن باشد كه گل ببو شوهر اوست وخواهد آمد . چون زرين كلاه گمان مي كرد هر زني كه گل ببو را ببيند طاقت نم ي آورد ، خودش را م ي بازد ، وممكن است خيلي زود شوهرش را رندان از دستش بيرون بياورند . از اينجهت در جستجوي او اقدام كرد . از هرجا و هر كس سراغ گل ببو را گرفت كسي از او خبر نداشت . تا اينكه يك شب رفت دم قهو هخانه رضا سيبيلو ، دررا كه باز كرد بوي دود ترياك بيرون زد ، و سرتاسر صورت هاي زرد ، چشمهاي از كاسه درآمده ، شكلهايباورنكردني با نهايت آزادي افكار رنجور خودشان را در عالم خلسه و لاهوت مي پرورانيدند . زرين كلاه كل غلامرا شناخت ، صدا زد و از او جوياي حال شوهرش شد . كل غلام گفت :- ببو رو ميگي ؟ رفت اونجا كه سال ديگه با برف پائين بياد . تو رو ولكرده ، زنو بچه بهمزده ، رفته دهشزيناباد . به من گفته به كسي سراغشو ندم .- زرين آباد؟- آره زيناباد .شست زرين كلاه خبردار شد كه گل ببو به او حقه زده و از دستش فرار كرده ، رفته در دهش . چون براي اواغلب نقل كرده بود كه خانواده اش در ده زرين آباد سر راه ساري است و در آنجا دو برادر و يك مشت زمين وآب و علف هم دارند . گل ببو از تنبلي كه داشت هميشه آمال و آرزوي خودش را باو گفته بود كه برود آنجا كارنكند . بخورد و بخوابد و بقول خودش : يك خيار بخورد و پايش را بزند كمر ديوار بخوابد . زرين كلاه باو وعدهميداد كه در آنجا برايش كار خواهد كرد . ولي گل ببو سرسر كي جواب او را ميداد . اين شد كه ز رين كلاه تصميمفوري گرفت كه برود مازندران و گل ببو را پيدا بكند . آيا يكماه بس نبود ؟ آيا مي توانست باز هم چشم براه بماند؟دوري گل ببو برايش تحمل ناپذير بود . نفس گرم او ، حرارت تنش ، پشم هاي زمخت و آن بوي سر طويله و حالادر مفارقت و دوري او همة اين خواص بط رز مرموز و دلربائي بنظر زرين كلاه جلوه ميكرد ، و بطور يقين اونميتوانست بدون گل ببو زندگي بكند . هر چه باداباد، او را مي خواست ، اين دست خودش نبود . دو سال ميگذشتكه با او عادت كرده بود و يك ماه بود ، يكماه هم بيشتر كه از شوهرش خبر نداشت .زرين كلاه آرزو مي كرد دوباره گل ببو را پيدا بكند تا با همان شلاقي كه الاغهايش را ميزد او را شلاقي بكند ، ودوباره يا فقط يكبار ديگر او را همانطوريكه گاز ميگرفت و فشار ميداد در آغوشش بكشد . جاي داغهاي كبودشلاق كه روي بازويش بود، روي اين داغها را ميبوسيد و بصورتش ميماليد و ه مه يادگارهاي گذشته بطرزافسونگري بنظر او جلوه ميكرد . ميخواست سر تا پاي گل ببو را ببوسد ، ببويد، نوازش بكند . كاريكه هيچوقتجرئت نكرده بود حالا بقدر و قيمت او پي برده بود ! همين كه گل ببو با دستهاي زبر او را روي سينه خودشفشار مي داد، حالت گوارائي باو دست م يداد كه نميشد بيان كرد . ابروهاي بهم پيوسته پرپشت، مژه هاي زمخت وريش از آن زمخت تر قرمز رنگ حنا بسته ، كه مثل چوب جارو از صورتش بيرون زده بود ، بيني بزرگ ،گونه هاي سرخ ، غبغب زير چانه ، نفس گرم سوزانش با سر تراشيده ، دهن گشاد ، لب هاي سرخ ، وقتيكه لواشكميخورد آرواره هايش مثل سنگ آسيا رويهم مي لغزيد و دندانهاي سفيد محكمش را در آن فرو ميبرد، چشمهايدرشت بي حالت او برق ميزد ، شقيقه هايش تكان مي خورد . اين قيافه كه اگر بچه در تاريكي ميديد ميترسيد وگمان ميكرد غول بي شاخ و دم است بچشم زرين كلاه قشنگترين سره ا بود . برعكس ياد خانه شان كه ميافتادتنش ميلرزيد . آن فحش ها كه خورده بود ، تو سري ، نفرين ، هيچ دلش نمي خواست دوباره به آن نكبت و ذلتبرگردد . آيا گل ببو فرشته نجات او نبود؟ ولي تنها كسي كه دوست داشت مهربانو دختر همساي ه شان بود كهبي ميل نبود او را ببيند ، اما هرگز نميخواست كه بخان هشان برگردد ، آن صورتهاي پير ، اخلاقهائي كه بدتر شدهبود، هيچ دلش نميخواست آنها را ببيند و مرگ را صد بار به آن ترجيح مي داد تا دوباره به الويز برگردد . يادشافتاد كه روز عروسيش كشور سلطان داريه ميزد و ميخواند :خونه بابا نون و انجيل خونه شوور چوغ و زنجيل ، »«! ايشالا مباركبادازرين كلاه چوب و زنجير خانه شوهر را به نان و انجي ر خانة پدرش ترجيح ميداد و حاضر بود گوشة كوچهگدائي بكند و به آنجا نرود ، نه ، هنوز نفرينهاي مادرش ، ر وز عروسيش كه دستور داد روضه عروسي قاسم رابخوانند و هق هق گريه كرد فراموش نكرده بود . آن دستهاي استخواني خال كوبي كه به اجاق خانه شان ميزد ،همين اجاق گرم بگيردت . » : مثل اينكه با قواي مجهولي حرف ميزد و كمك ميخواست . باو نفرين ميكرد و ميگفتبعد هم آنجا باز امر و نهي بشنود ، چپ بجنبد هزار جور فحش ، « … الاهي جز جگر بزني . عروسيت عزا بشودمگر من نگفتم كه اين تيكه از دهن تو زياد است » : راست بجنبد هزار جور تهمت . آنوقت باو سركوفت بزند بگويدو هي از آن فحشهاي آبدار باو بدهد ! زرين كلاه از اين فكر « . ؟ تو لايق نيستي ، گل ببو براي تو شوهر نمي شودچندشش شد . نه ، او هر ذلتي را ترجيح ميداد بر اينكه به خانة مادرش برگردد.از اين رو زرين كلاه نمي خواست اين فكر را بخودش راه بدهد كه ديگر گل ببو را نخواهد ديد ، تنها گل ببو بودكه مي توانست نگاه بي نورش را روشن بكند ، و جان تازه اي در كالبد پژمردة او بدمد . بهر قيمتي كه بودمي خواست او را پيدا بكند . بر فرض هم كه زن ديگر گرفته باشد يا او را نخواهد ، ولي همينقدر در نزديكي او كهبود برايش كافي بود . و اگر سر راه گل ببو گدائي هم ميكرد . اقلا روزي يكبار او را ميديد . اگر ا و را ميزد ، ازخودش ميراند ، تحقير مي كرد باز بهتر از اين بود كه بخان هاش برگردد. نميتوانست ، زور كه نبود ، ساختمان اواينطور درست شده بود . بچه اش مانده علي هم يك وجودي بود كه هيچ انتظارش را نداشت و علاقه اي براي اوحس نمي كرد . همانطوريكه مادر خودش براي او علاقه اي نشان نداده بود . ولي عجالتًا احتياج به وجود او پيداكرده بود. چون شنيده بود كه بچه ميخ ميان قيچي است و حالا بايد با اين اسلحه كه در دست داشت اميدوار بود .شايد بتواند اين محبت از هم گسيخته را بوسيله بچه اش دوباره جوش بدهد ، باو غذاهاي خوب ميخور انيد ،برايش ميوه ميگرفت تا باو عادت بگيرد . و علاقه كمي كه براي بچه اش داشت از اينجهت بود كه موي سرشبرنگ موي گل ببو بود . و براي اينكه بچه گريه نكند و بهانه نگيرد ، يك گلوله كوچك ترياك باو ميداد و بچه باچشمهاي خمار دائم در چرت بود . زرين كلاه اطمينان داش ت كه پرسان پرسان گل ببو را پيدا خواهد كرد و قلبش، ميل و احساساتش باو ميگفت كه بمقصودش خواهد رسيد ، اين ميل و فراست طبيعي كه هيچوقت او را گولنزده بود.همانروزيكه تصميم گرفت دنبال شوهرش برود ، يك شمع به سقاخانه نزديك منزلشان نذر كرد تا گل ببو را پيدابكند ، بعد سماور برنجي و ديگ مسي كه تمام جهاز او بود به سه تومان و چهار قران فروخت . دوازده قرانقرض خودش را بدكاندارهاي محله شان داد ، دو تومان و دو قران ديگرش را براي خرج سفرش برداشت . هر چهخرده ريز داشت در يك مجري كهنه ريخت و گرو قرضش آنرا به صاحبخانه به ا مانت گذاشت . بعد در يك بغچهدو پيرهن و يكدست لباس براي مانده علي با قدري نان و پنير و دو تيكه لواشك از همان لواش ك هائي كه گل ببوآنقدر خوب ميخورد گذاشت ، و پس از سه روز دوندگي براي مازندران جواز گرفت . فردايش صبح خنكا براهافتاد ، ولي از حواس پرتي كه داشت بجاي اينكه براي مازندران اتومبيل بگيرد ، اشتباهًا بشميران رفت و آژانآنجا اتومبيل را برگردانيد و دوباره دم دروازه شميران براي مازندران اتومبيل گرفت .در شاهي اتومبيل ايست كرد ، هوا كم كم تاريك مي شد . ساختمانهاي تازه ساز ، آمد و رفت مردم سبزه مردهائيكه ق باي آبي ، گيوه و تنبان آبي پوشيده بودند درست شبيه گل ببو بودند . دو نفر از مسافران آنجا پياده شدند وقدري جا باز شد . دوباره اتومبيل براه افتاد . هوا نمناك ، گرفته و تاريك شده بود . زرين كلاه آرامش و خوشيمرموزي در خودش حس ميكرد مثل خوشي كسيكه بدون پول ، بد ون اميد و بدون آتيه لنجاره كش در يك شهرغريب ميرود . تنش خسته ، لبش تشنه بود و كمي احساس گرسنگي ميكرد . ولي حركت و صداي يكنواختاتومبيل ، هواي تاريك ، آدمهائي كه دور او چرخ مي زدند . صداي نفس يكنواخت پسرش بخصوص خستگي او راوادار بچرت زدن كرد . وقتيكه بيدار شد در شهر ساري بود . دستمال بسته اش را برداشت ، بچ هاش را بغل گرفتو از اتومبيل پياده شد . شهر در تاريكي و خاموشي فرو رفته بود مثل اينكه خان هها ، درختها و سبز هها از دود يادودة سياه نرم و موقتي درست شده بود . صداي ناله مرغي از دور فاصله بفاصله خاموشي را مي شكست ، يكناله شكوه آميز دوردست بود . چراغها از دور سوسو ميزدند ، در ايوان بالا خانه اي يك دختر با چادر سفيدايستاده بود . اما زرين كلاه هيچ اطراف خودش را نگاه نيمكرد و صداي ديگري را بجز صداي گل ببو نمي شنيد وچيز ديگري بچز صورت گل ببو جلو چشمش نبود . دم بقالي دو نفر نشسته بودند از آنها سراغ زرين آباد راگرفت . يكي از آنها گفت كه سر راه ساري است . يك كاسه آب آنجا بود آنرا برداشت و سر كشيد . بدون جا وبدون اراده كمي دور رفت زيرا هيچ جا و هيچكس را نمي شناخت . ولي با وجود همة اينها چون مطمئن بود كهنزديك تر به گل ببو است اضطراب او از بين رفته بود . و اينجا بنظرش خودماني و مهمان نواز ميآمد . بالاخره ازگوشة چارقدش يكقران در آورد نان تازه با سبزي و شيره خ ريد و رفت جلوي در خانه اي پائين چراغ نشست ،دستمال بسته اش را باز كرد شامش را خورد و به پسرش هم داد . بعد بلند شد رفت زير يك طاقي خوابيد . صبحزود كه بيدار شد رفت در ميدان شهر و پس از يكساعت چانه زدن الاغي را به چهار قران و دهشاهي طي كرد تااو را به زرين آباد برساند، سوار شد ، هوا ابر ، موذي سمج بغض كرده بود و تهديد مرموز و ساكتي مينمود .بطوريكه قلب را خفه مي كرد پيشاني پسرش را پشه زده بود و باد كرده بود . مدتها روي الاغ تكان خورد ، ازميان سبزه ها از زير آفتاب و باران از توي لجن زار گذشت . دورنماي اطراف بي اندازه قشنگ ، كوه هاي سبز ،جلگه هاي خرم ، ابرهاي سفيد و خاكستري مثل زير شكم مرغابي بود و پيوسته جوربجور مي شد . در آسيا سركه رسيد دوباره باران گرفت ، رگبار تند بود . چادر بسرش خيس شد ، زير درخت پناه بردند ، بوي نشاسته وبوي پرك و كثافت گرفته بود، دوباره براه افتادند . زرين كلاه مانده علي را ببغلش چسبانيده بود و فقط جلويپاي الاغ را خيره نگاه ميكرد . قلبش م يزد و همه اش به فكر اولين برخوردي بود كه با گل ببو خواهد كرد . تا اينكهنزديك ظهر وارد زرين آباد شد . همينكه زرين ك لاه در ميدانگاهي پياده شد و خواست از گوش ة چارقدش پولدربياورد ، نگاه كرد ديد گوشة چارقدش باز است و پول در آن نيست . آيا كسي دزديده بود؟ نه ، كسينمي توانست پول را از گوشه چارقد او بزند بدون اينكه بفهمد . آيا فراموش كرده بود و يا تقصير گيجي و حواسپرتي او بود؟ همة اينها ممكن بود ولي عجالتًا دردش دوا نمي شد . بعد از داد و بيداد خركچي كه لهجه تركيداشت دستمال بستة او را از دستش گرفت و الاغش را سوار شد و هي كرد و رفت . ولي باز هم چه اهميتيداشت . آيا زرين كلاه بمقصودش نرسيده بود، آيا در نزديكي گل ببو و در ده او نبود ؟ حالا ميرود خانة گل ببورا پيدا مي كند ، شرح مسافرت خودش را مي دهد و كارش يكطرفه م ي شود. هزارها تومان ازين پولها فداي يكموي ببو ! دور خويش را نگاه كرد ، اين دهكدة كوچك منظره تو سري خورده و پست افتاده داشت و در ته يكدره واقع شده بود . دور آنرا كشتزارهاي حاصلخيز گرفته بود . و مثل اين بنظر ميآمد كه دهكده و مردمش همهازين « … ببو… ببو هو » : بخواب رفته بودند . يك سگ گله از دور پارس ميكرد و صداي مردي ميآمد كه ميگ فتاسم دل زرين كلاه تو ريخت ، ولي ديد مردي كه بطرف او مي رود ببو نيست . زير چهار ديوار دو غاز چرتمي زدند و يك مرغ با دقت تمام با چنگالش خاك را زير و رو ميكرد ، پخش مي كرد و در آن چينه جستجو ميكرد .روي خاكروبه يك سطل شكسته و يك تكه پارچه سبز پاره و پوست خيار افتاده بود . كمي دورتر دو مرغ كزكرده بودند و هر كدام يك پايشان را زير بالشان گرفته بودند . زمزمة آهسته اي كه از گلوي تازه گنجشك ها درميآمد موقتًا حالت خودماني و تر و تازه به آنجا داده بود . در ميدان سه تا پسر بچه دهاتي با دهن ب ازمانده باونگاه ميكردند . يك پيرمرد كنار دكان عطاري روي تيرها نشسته بود و يكدسته مرغابي وحشي با جار و جنجالبه شكل خط زنجير روي آسمان پرواز ميكردند . زرين كلاه پيش پيرمرد رفت و گفت :- خانه بابا فرخ كجاست؟او با دستش خانة نسبتً ا بلندي را كه از دور پيدا بود نشان داد و گفت :. - آن سره را هارش اتا مهتابي درانه همانجوئه 1زرين كلاه پسرش را بغل زد و با يكدنيا اميد بطرف آن خانه رفت . همينكه جلو خانه رسيد در زد ، و زن مسني كهصورت آبله رو داشت دم در آمد :- كره كاردارني ؟- گل ببو را ميخواستم ببينم .- وره چكار دارني ؟- من زن گل ببو هستم از تهرون آمده ام . اينهم مانده علي پسرش است .- خوب ، خوب ، گل ببو آن زنا را ول ها كرده وره طلاق هدائه ، بيخود گني .بعد رويش را كرد بطرف حياط و داد زد:1 آن خانه را نگاه كن ، يك مهتابي دارد ، همانجاست .- ببو هو … ببو هو …هيكل نتراشيده گل ببو با پيراهن يخه باز ، پشت چشم باد كرده و خواب آلو د دم در پيدا شد كه يكمشت پشم ازتوي گلويش بيرون زده بود ، و زن زرد لاغري با چشمهاي درشت كنار او آمد و خودش را به گل ببو چ س بانيد .داغ شلاق به بازو و پيشاني او ديده ميشد ، ميلرزيد بازوي گل ببو را گرفته بود مثل اينكه مي ترسيد شوهرش رااز دست او بگيرند . همينكه گل ببو را زرين كلاه ديد فرياد زد :ببو جان ، ببو … من آمدم . -»ولي گل ببو باو نگاه كرد و گفت :- برو ، برو ، من ترا نمي شناسم .آن پيرزن به ميان آمد و گفت :- مه ريكا جانه جاچي خواني ؟ بي حيا زنا خجالت نكش ني ، ته اين وچه را مول ها كردي اما خواني مه ريكايگردين بنگني؟ 2«. گل ببو گفت : - حواست پرت است عوضي گرفته ايزرين كلاه هاج و واج مانده بود . ولي اين انكار گل ببو را پيش بيني نكرده بود . از اين حركت احساس تنفري دراو توليد شده بود كه همه محاسن گل ببو را فراموش كرد و با لحن تمسخر آميز گفت:- پس بچه ات را بگير بزرگ كن ، من هيچ خرجي ندارم.مادر گل ببو گفت : - اين وچه بيج تخمه ، من چه دوميه ته ورده از كجا بيوردي؟ 3زرين كلاه فهميد كه قافيه را باخته است ، نگاه خودش را بصورت گل ببو دوخت ولي صورت او خشمناك وچشمهايش بحالت درنده اي بود كه تاكنون در او سراغ نداشت . حالتي بود كه نشان مي داد زندگيش تأمين شده ،2 از جان پسرم چه مي خواهي ؟ زن بيحيا خجالت نميكشي ، اين بچه تو حرامزاده است حالا ميخواهي به گردن پسرم بيندازي؟3 اين بچه حرامزاده است من چه مي دانم تو آنرا از كجا آورد هاي ؟ارباب شده و به آرزوي خودش رسيده ، نميخواهد بخودش دغدغه راه بدهد و از نگاه تحقيرآميزي كه باو ميكردپيدا بود كه اص ً لا حاضر نيست او را ببيند . زرين كلاه فهميد كه اصرار زياد بيهوده است ، و با حسرت جايشلاقهاي تن زن جوا ني كه خودش را به گل ببو چسبانيده بود نگاه كرد بعد با يك حركت از روي بي ميليبرگشت. در صورتيكه كاس آغا مادر گل ببو ، شبيه مادر خودش دستهاي استخواني را تكان ميداد و بزباني كهنميفهميد فحش و نفرين ميكرد . زرين كلاه با گامهاي آهسته به طرف ميدان برگشت . ولي در راه فكري ازخاطرش گذشت، ايستاد و بچ هاش را كه چرت ميزد جلو در خانه اي گذاشت و باو گفت :- ننه جون تو ايجا بيشين ، من برمي گردم .بچه آرام و فرمانبردار مثل عروسك پنبه اي آنجا نشست . ولي زرين كلاه ديگر خيال نداشت كه برگردد و حتيماچ هم به بچه اش نكرد . چون اين بچه به درد او نمي خورد ، فقط يك بار سنگين و نانخوار زيادي بود و حالا آنرااز سرش باز كرد . همانطوريكه او را گل ببو وازده بود و مادر خودش او را رانده بود ، همانطوريكه مهر مادريرا از مادرش آموخته بود ، نه ، او احتياجي به بچه اش نداشت ، دستش بكلي خالي شد ، ب دون يك شاهي پول ،بدون بچه ، بدون بار و بنديل بود ، نفس راحت كشيد . حالا او آزاد بود و تكليف خودش را م يدانست . به ميدانكه رسيد دورش را نگاه كرد . پيرمرد هنوز روي تيرهاي كنار دكان نشسته بود ، چرت ميزد . مثل اين بود كهتمام عمرش را روي اين تيرها گذرانيده بو د و همانجا پير شده بود . آن سه بچه دهاتي نزديك دكان خاكبازيميكردند . همه با بي اعتنائي مشغول كار خودشان و گذرانيدن وقت بودند و خروس لاري بزرگي كه او نديده بودبالهايش را بهم زد و با صداي دو رگه ميخواند . كسي برنگشت به او نگاه بكند . مثل اين بود كه زندگي بهپيش آمدهاي او هيچ اهميتي نيمگذاشت . آيا چه بسرش خواهد آمد؟ بي باعث و باني هر چه زودتر مي خواست فراربكند كه اقلا از دست بچه بگريزد . حالا همه بارهاي مسئوليت از روي دوش او برداشته شده بود . هوا گرم ،نمناك و دم كرده بود و هرم گرمي مثل هاي دهن آدم ت بدار در هوا پيچيده بود. بي اراده ، بي نقشه با قدمهاي تندزرين كلاه از جلو خانه ها و كوچه ها گذشت . همينكه كنار كشت زارها و سبزه ها رسيد شاهراهي كه جلوش بوددر پيش گرفت . ولي در همينوقت مرد جواني را ديد شلاق بدست ، قوي ، سرخ و سفيد سوار الاغي بود و يك الاغهم جلو او مي دويد و زنگوله ها به گردن آنها جينگ جينگ صدا مي كرد ، همينكه نزديك او شد زرين كلاه به اوگفت :- اي جوان ثواب دارد .آن مرد الاغش را نگهداشت و گفت :- چي خواني ؟- من غريبم ، كسي را ندارم . مرا هم سوار كن .با دست الاغش را نگهداشت . پياده شد و زرين كلاه را سوار كرد . خودش هم روي الاغ ديگر جست زد ، ولياص ً لا برنگشت به صورت او نگاه بكند . بعد شلاق را دور سرش چرخانيد به كپل اسب زد . زنگوله ها جينگ جينگصدا كردند و براه افتادند . از كنار جوزار كه ميگذشتند آن جوان دست كرد يك ساقه جو كند بدهنش گذاشت و بهآهنگ مخصو صي كه به گوش زرين كلاه آشنا آمد سوت زد . اين همان آهنگي بود كه گل ببو در موقعانگورچيني ميخواند، همان روزي بود كه در موستان باو برخورد:گالش كوري آه هاي له له ، »بوشيم بجار آه هاي له له .اي پشته آجار ، دو پشته آجار ،بيا بشيم بجار آه هاي له له .«! بيا بشيم فاكون تو ميخواهريزرين كلاه تمام زندگيش ، جوانيش ، نفرين مادرش ، بعد آن شب مهتاب كه با گل ببو به تهران ميآمد ، نفرين مادرگل ببو همه از جلوش گذشت . اگر چه تشنه و گرسنه بود ولي ته دلش خوشحال شد . نميدانست چرا سوار شد وشايد اين جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد و » : بكجا مي رود ، ولي با وجود همة اي نها با خودش فكر كرد«! تنش بوي الاغ و سر طويله بدهد
پايان
Pages
48
Format
Paperback
Publisher
نشر صادق هدایت
Release
October 22, 2022
ISBN
9648648107
ISBN 13
9648648107

Rate this book!

Write a review?

loader