هر وقت پدر افسانه به مسافرت می رفت، بابا رمضان ، پدربزرگش، به خانه آنها می آمد و شب را با آنها می گذراند. وقتی افسانه از مدرسه برگشت و از مادرش شنید که پدرش به مسافرت رفته است، به یاد پیراهن نیمه تمام پدربزرگش افتاد که دوختن آن را از چند روز پیش شروع کرده بود...
هر وقت پدر افسانه به مسافرت می رفت، بابا رمضان ، پدربزرگش، به خانه آنها می آمد و شب را با آنها می گذراند. وقتی افسانه از مدرسه برگشت و از مادرش شنید که پدرش به مسافرت رفته است، به یاد پیراهن نیمه تمام پدربزرگش افتاد که دوختن آن را از چند روز پیش شروع کرده بود...